آیت قیصربیگی
چه دلگیر است نغمه پرواز پرندهای در صبحگاهان که آواز رفتن سر میدهد! شاید دیشب در میان خانه و کاشانه شمع فروزانی بوده است برای روشنی فرداهای دگر، شاید امروز مامور شده است یک زندگی را جشن بگیرید و شاید... شاید امروز طلوع کرده است تا آغازی بر یک پایان باشد. صبح است و هنگامه برخواستن، نماز برپا میدارد و دستان بر آستان جانان میگشاید، شوقی عجیب در سر دارد تا که شاید نجات بخش یک زندگی باشد. ناگهان زنگها به صدا در میآید، دلهرهای برپاست، مقصد قلب تهران، هدف ساختمانی قدیمی، نشانی دارد از پلاسکو... شتاب میکند تا مبادا زود دیر شود، جان انسان هایی در خطر است! شمارش معکوس شروع میشود...
حس غریبی ست چون مرغ مهاجر در شوق پرواز، سفری دراز در پیش است. در هنگامه صبح زمان تب دارد. گامها بر زمین سبک میشوند گویا میل پرگشودن دارند... آتش نشان، حادثهای در راه است، برای گذر باید خطر کرد. میتازد بر تن آتش، در میان شعله و دود غیرتش زبانه میکشد. گویی آتش در نیستان افتاده است تا به ناگاه؛
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
آتش نشان به زندگی شوک داده است، چه کرده اینچنین همه منقلب شده اند! چه ساده جانش را کفِ دست گرفت و به استقبال خطر رفت، چه مظلومانه در زیر خروارها آور ایستاده است! گرچه سقفها بر سرش آوار شدند اما بر قامت رعنایش افزودهتر شد، ای آنکه ایستاده بر آوار جان دادهای... چه غریبانه از این خانه رفتهای!
آتش نشان بی نشان شهر پر هیاهوی من، ساعت اضطرار که میرسید چقدر آشنا میگشتی. ای که نامت هم قرین لحظههای بحرانی ست، خطر به جان خریدن راه و رسم عاشقیست. چه زجری میکشید آتشنشان، آن که انسان بود و از عشق سرشار! گهی پروانه وار گرد شمع زندگی بال زنان سوخته ای! گهی اوستاده بر آتش رقص کنان سوختهای! گهی در لحظههای سخت اضطراب بر کام تشنه ماتر شدهای، گهی در لحظههای تاریک ما همچو شمع فروزان گشتهای، ای آنکه در روزهای پرخطر تاوان اشتباه ما را دادهای... اکنون تو رفتهای و همه از تو میگویند!
تا که رفتی همه یار شدند/خفتهای و همه بیدار شدند
کاش میشد ثانیهها به عقب بر گردند تا کمی در نگاه بیادعایت درنگ میکردیم، پیام داده بودی که زنده ای، آری تو برای همیشه زنده ای، تو شهید راه زندگی هستی...
آسوده بخواب آتش نشان، یادمان میماند، برای ماندن ما، تو رفتهای! پروازت را به خاطر میسپاریم...