به روز شده در ۱۴۰۳/۰۲/۰۶ - ۱۳:۳۴
 
۱
تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۲/۱۷ ساعت ۱۲:۲۸
کد مطلب : ۷۱۵۴۴
قادری: روشنفكران ما ذوق «پروژكتور» يا «تريبون» زيادي دارند

فضاي انتقادي‌ كشور مبهم شده است

دكتر شريعتي معتقد بود برخي روشنفكران «انديشه» را توليد مي‌كنند، برخي «توزيع» مي‌كنند و عده‌اي «مصرف» مي كنند. طبيعي است كه روشنفكران نيز مي‌توانند در بين خود «رگه رگه» باشند.
فضاي انتقادي‌ كشور مبهم شده است
گروه سیاسی-رسانه ها: روزنامه آرمان با دكتر حاتم قادري، استاد برجسته علوم سياسي ايران گفتگو کرده است که آن را از نظر مي‌گذرانيد.

چرا در ايران انديشه انتقادي همواره به سياست گره خورده است؟آيا فقدان جامعه مدني پويا عامل اصلي اين مساله است يا اينكه روشنفكران همواره گمان مي‌كنند از راه سياست زودتر به مقصود خود مي‌رسند؟
من مانعي براي تاثيرگذاري هر دوي اين عوامل نمي‌بينم. دولت همواره در كشور ما قوي و قدرتمند بوده است. در صد سال گذشته هم كه از رانت نفت بهره مي‌برد، قدرتمند‌تر از گذشته شده است. از سوي ديگر احزاب در ايران هيچگاه به معناي واقعي خود شكل نگرفتند. به همين دليل طبيعي است كه سرنخ خيلي از مسائل به راحتي به دولت متصل شود. روشنفكران هم دولت را عامل اصلي نابساماني‌ها مي‌دانند و هم مهم‌ترين اهرمي تلقي مي‌كنند كه به كمك آن مي‌توانند نابساماني‌ها را به سامان برسانند. در دهه‌هاي گذشته برخي از روشنفكران تلاش كردند با استفاده از دولت اهداف خود را پيش ببرند. در نتيجه به جاي تاكيد بر مساله «جامعه-دولت» به مساله«سياست- دولت» تاكيد مي‌كردند. در كنار اين بايد به روحيه «رمانيتك عصايانگر» كه در بين روشنفكران ما نقش پررنگي دارد نيز اشاره كنم. اين مساله بويژه درباره روشنفكران دهه چهل و پنجاه در ايران صادق است كه برخي حتي لقب «قهرمان اجتماعي» را نيز با خود يدك مي‌كشيدند. اينگونه روشنفكران مهم‌ترين صحنه‌اي كه توانايي قدرت نمايي داشتند هنگامي بود كه به دولت حمله مي‌كردند. اين كارويژه قديمي دولت براي روشنفكران بوده است. ما به دليل كمبود فرصت براي بحث‌هاي انتقادي جدي در فضاي مدني به ناچار به دولت متوسل مي‌شويم. ضمن اينكه استعداد برخی روشنفكران ايراني براي تبديل شدن به «قهرمان» بيشتر است تا روشنفكري به عنوان يك رسالت و وظيفه. روشنفكران ايراني بيش از آنكه رسالت و استدلال برايشان در درجه اول اهميت قرار داشته باشد قهرمان بودن و قهرمان شدن در درجه اول اهميت قرار دارد. در نتيجه يكي از جنبه‌هاي قهرمان شدن حمله به دولت و حضور در فضاي سياسي است.

در فضاي فكري و سياسي كشور برخي «شبه نقدها» و غرض ورزي‌هاي سياسي نام «نقد» به خود مي‌گيرد. چرا در ايران فضاي «شبه نقد» كه فضا را تاريك مي‌كند و بر اتفاقات سايه مي‌افكند به‌جاي «روشنفكري انتقادي» كه اتفاقا سبب روشن شدن فضا مي‌شود قرار گرفته است؟
«نقد» در همه جوامع يك چهره ابهام آميز دارد اما در ايران اين «ابهام» بيشتر است. جامعه ايراني واجد شرايطي است كه به‌جاي پارادايم فروريخته گذشته پارادايم مناسبي در آن شكل نگرفته است. در پارادايم گذشته فكري ايران به جاي «نقد» از «نصيحت» استفاده مي‌شد و بحث‌هاي تحليلي و جامعه شناختي به معناي واقعي وجود نداشت. به مرور زمان اين پارادايم شروع به تغيير كرد، در عين حالي كه ما نتوانستيم جايگزين مناسبي براي پارادايم قبلي به وجود بياوريم. دليل اين مساله هم اين است كه ما در يك فضاي مبهم، شناور و چندپاره بين «سنت» و «مدرنيته» تلاش كرديم يك پارادايم جديد به وجود بياوريم. به همين دليل «نقد» در جامعه ما صورتي غيرشفاف و مبهم به خود گرفته است. «نقد» زماني روشن و شفاف است كه بتواند به‌راحتي در يك فضاي باز مطرح شود. به‌دليل مشخص نبودن پديده‌هاي اجتماعي، «نقد» در جامعه ما در يك فضاي مبهم ومه آلود شكل مي‌گيرد كه در برخي اوقات سبب گمراهي مي‌شود و از رسالت خود باز مي‌ماند.

چرا «روشنفكري انتقادي» پس از مدتي به ابزاري در دست جريان‌هاي سياسي تبديل مي‌شود؟
اگر ما به «كارويژه» روشنفكران در جوامع غربي، جوامع كمونيستي و كشورهاي«جامانده» نگاه كنيم متوجه مي‌شويم كه هر كدام داراي ويژگي‌هاي مخصوص به خود است. در جوامع غربي هم پروژكتور و تريبون بسيار زياد است و هم جامعه از قدرت هاضمه بالايي برخوردار است. فضاي مدني جوامع غربي به شكلي است كه بسياري از مسائل و انتقادها را به راحتي مي‌توان مطرح كرد. روشنفكر غربي به زندان نمي‌رود. فضاي تربيتي اينگونه جوامع اجازه نمي‌دهد روشنفكران به زندان محكوم شوند. با اين وجود روشنفكران در جوامع كمونيستي سابق و همچنين كشورهاي «جامانده» به دليل اينكه با «قدرت» ستيزه مي‌كنند و تحمل «قدرت» هم كم است و به شكل‌هاي مختلف «سركوب» مي‌شوند. از سوي ديگربرخي از روشنفكران گمان مي‌كنند تنها از طريق«قدرت» مي‌توانند جامعه را به سامان برسانند و به همين دليل احتمال اينكه جذب دستگاه حاكمه شوند زياد است. در ايران روشنفكران زيادي وجود داشتند كه براي اصلاحاتي كه در نظر داشتند از كانال دولت استفاده كردند. در دوران گذشته كه سطح سواد اجتماعي در ايران پايين بود برخي گمان مي‌كردند به‌عنوان مثال اگر وارد آموزش و پرورش شوند يا اينكه مديركل يكي از مراكز فرهنگي باشند مي‌توانند «ايده‌هاي روشنفكري» خود را در جامعه عملياتي كنند. به عنوان مثال علي اصغر حكمت به عنوان يك روشنفكر به مقام وزارت مي‌رسد و تلاش مي‌كند در اين منصب به آرمان‌هاي روشنفكري خود جامه عمل بپوشاند. در نقطه مقابل كساني مانند دكتر تقي اراني وجود دارند كه عليه حكومت رضا شاه مبارزه مي‌كنند و حاضر نمي‌شوند در دستگاه سياسي حاكم هضم شوند. همين وضعيت در عصر پهلوي دوم هم وجود دارد. شخصي مانند خانلري در يك طرف قرار گرفته و در سوي ديگر روشنفكري مانند آل‌احمد حضور دارد. جامعه ايراني به‌دليل عدم توسعه‌يافتگي در ظرفيت‌ها و ناهمخواني عقلانيت روشنفكران با چالش‌هاي اجتماعي داراي مشكلاتي است. جامعه ما به شكلي است كه از وضعيت «پيشاعقلي مدرن» تا وضعيت «پساعقلي مدرن» در آن نماينده وجود دارد. طبيعي است كه تمام اين گروه‌هاي فكري شيوه و روش خاص خود را دنبال مي‌كنند.

روشنفكري در قرن بيست‌ويكم با روشنفكر سنتي كه به نوعي بار توده‌ها را به دوش مي‌كشيد چه تفاوتي كرده است؟
در اين زمينه تغييرات نسبتا جدي صورت گرفته است. يكي از اين تغييرات مهم مفهوم جهاني‌سازي و حركت جوامع به سمت جهاني زندگي كردن بوده است. در شرايط فعلي برخي شركت‌ها و كمپاني‌هاي بزرگ كه سرمايه‌هاي عظيم جهاني را در اختيار دارند به نوعي ارباب جهان شناخته مي‌شوند. امروز نقش فضاي مجازي در زندگي بشر بسيار پررنگ شده در حالي كه در گذشته فضاي مجازي نقش اندكي را در زندگي بشر ايفا مي‌كرد. به همين دليل شركت‌هاي سرمايه سالار وفضاي مجازي نقشه جهان را تغيير داده‌اند. البته در برخي اهداف و رسالت‌ها هم تغييراتي به وجود آمده است. اگر به دوران شريعتي و آل احمد در ايران و جهان باز گرديم كه روشنفكران نقش مهمي در تحولات اجتماعي ايفا مي‌كردند، متوجه مي‌شويم كه درآن دوران «چپ سياسي» و «چپ فرهنگي» پارادايم غالب فكري اغلب جوامع را تشكيل مي‌داد. در آن دوران چپ سياسي در كشورهاي آمريكاي لاتين، بخش‌هايي از آسيا و آفريقا وجود داشت كه در مبارزات شخصيت‌هایي همچون چه‌گوارا و فيدل كاسترو بروز پيدا كرده بود. در شرايط فعلي مفهوم «چپ» هم دستخوش دگرگوني‌هاي زيادي شده است. در ايران به دليل ضعف نهادهاي مدني نسبت به اروپا روشنفكران گمان مي‌كردند كه بايد سخنگوي توده‌ها باشند و يك تنه بار توده‌ها را به دوش بكشند. در دوران كنوني اما روشنفكران چنين مسئوليتي براي خود متصور نيستند.

روشنفكري در شرايط فعلي به چه ميزان به مساله جهاني شدن اهميت مي‌دهد و به چه ميزان به مساله مليت و قوميت؟
امروزه اغلب كشور هاي«جامانده» نقش محوري در الگو‌سازي در زمينه‌هاي فرهنگي، اجتماعي و سياسي ندارند. بنده معتقدم به دلايل مختلف نبايد از عبارت«كشورهاي جهان سوم» درباره اينگونه كشور‌ها استفاده شود و عبارت«كشورهاي جامانده» مناسب‌تر است. در نتيجه روشنفكران اينگونه جوامع تفاوت‌هاي معناداري با روشنفكران كشورهاي اروپايي، آمريكاي شمالي و برخي كشورها مانند ژاپن دارند. روشنفكران كشورهاي جامانده در يك وضعيت دوگانه زيست مي‌كنند. يعني علاوه براينكه بايد نسبت به وضعيت بومي و قوميتي خود شناخت داشته باشند، فضاي جامعه جهاني را نيز بايد به خوبي درك و تحليل كنند. جهاني‌سازي از سه جنبه براي روشنفكران داراي اهميت است. نخستين جنبه سرمايه سالاري و مصرف‌گرايي بيش اندازه است كه عمدتا توسط كارتل‌هاي بزرگ به وجود آمده است. به همين دليل تحليل و نقد دنياي سرمايه‌داري براي روشنفكران داراي اهميت است. جنبه دوم فضاي مجازي است كه امروزه نقش مهمي در زندگي اجتماعي بشر ايفا مي‌كند. فضاي مجازي باعث از بين رفتن بخش عمده‌اي از روابط رودررو و مستقيم بين افراد جامعه شده است. به همين دليل روشنفكران موظفند محاسن و معايب دنياي مجازي را تجزيه و تحليل كنند. جنبه سوم ساماندهي مسائل بومي روشنفكران مانند محيط زيست، مهاجرت و اقليت‌هاست. روشنفكران بايد در اين مسائل نيز دخالت كنند.

روشنفكري در جامعه ايراني همواره با دو معضل اساسي كپي‌برداري از مباني فكري غربي و افتراق و تفرقه در بين روشنفكران روبه رو بوده است. روشنفكران ايراني اغلب همديگر را نفي مي‌كنند و از هم دوري مي‌كنند. چرا روشنفكران ايراني قادر نيستند به صورت عقلاني و فعال در يك گفتمان واحد شركت كنند؟
با اين دو نقدي كه شما مطرح كرديد موافق هستم. دليل اينكه بين روشنفكران ايراني تفرقه وجود دارد، بيشتر مربوط به شرايط گذار است كه كشورما در آن قرار گرفته است. شرايط گذار اجازه نمي‌دهد روشنفكران ايراني نقش تثبيت شده‌اي براي خود پيدا كنند. همچنين قرار گرفتن در شرايط گذار باعث مي‌شود اغلب روشنفكران از مباني فكري غربي تغذيه كنند. يكي از مهم‌ترين مشكلات روشنفكري ما اين است كه نسبت به سنت‌هاي جامعه خود وقوف و آگاهي لازم را ندارد. روشنفكر ما به نوعي «سنت گريز» هم است. يعني به خودش زحمت اين را نمي‌دهد كه بين عناصر سنت سره و ناسره ايجاد كند. به نظر من روشنفكر ايراني علاوه بر دو معضلي كه شما اشاره كرديد با يك مشكل مهم‌تر نيز مواجه شده است. اين مشكل اين است كه روشنفكران ما ذوق «پروژكتور» يا «تريبون» زيادي از خود نشان مي‌دهند. البته اين مشكل مخصوص روشنفكري ايراني نيست، اما در ما شدت بيشتري دارد. روشنفكران ما بيش از اندازه علاقه به ديده شدن و شنيده شدن دارند. برخي از شغل‌هاي جامعه ما مانند هنرمندان و ورزشكاران هم علاقه به ديده شدن دارند، اما اين گروه‌ها به دليل اقتضاي شغلي نياز به ديده شدن پيدا مي‌كنند. ديده شدن و شنيده شدن روشنفكران بايد در يك چارچوب و قالب خاصي صورت بگيرد. مشكل اينجاست كه اغلب روشنفكران ما علاقه زيادي دارند به هر شكل ممكن ديده شوند. به همين دليل در برخي اوقات مواضع خود را تابعي از ديده شدن و شنيده شدن قرار مي‌دهند.

چرا برخي روشنفكران ايراني بيش از اندازه از مردم فاصله مي‌گيرند؟ ما روشنفكراني چون علي شريعتي هم در جامعه خود داشتيم كه در بين توده‌هاي مردم حضور داشتند و اتفاقا هم تاثيرگذار بودند.
در همان زمان در بين برخي روشنفكران چپ اين اصطلاح رايج بود كه روشنفكران در جامعه مانند «ماهي در آب» هستند. برخي نيز درباره روشنفكران از لفظ «چريك» استفاده مي‌كردند. عموما روشنفكران متعهد «رسالت گرا» نيز چنين نقشي داشتند و مانند «ماهي در آب» در بين مردم حضور داشتند. من جزو كساني هستم كه اعتقاد ندارم روشنفكر الزاما بايد«چريك اجتماعي» باشد و با توده‌ها حتما رابطه خوبي برقرار كند. منظور من اين نيست كه روشنفكر بايد با توده‌ها از سر تفقد و ترحم رفتار كند و برخورد مناسبي نداشته باشد. جامعه ما به دليل مغشوش بودن نقش روشنفكران با توده‌ها هنوز نتوانسته رابطه روشنفكران و توده‌ها را به خوبي تعريف و معنا كند. اگر گروه‌هاي اجتماعي در ايران نقش‌ها و وظايف خود را بهتر مي‌شناختند، نيازي نبود روشنفكران حتما با توده‌هاي مردم سرو كار داشته باشد.

دكتر شريعتي معتقد بود برخي روشنفكران «انديشه» را توليد مي‌كنند، برخي «توزيع» مي‌كنند و عده‌اي «مصرف» مي كنند. طبيعي است كه روشنفكران نيز مي‌توانند در بين خود «رگه رگه» باشند. برخي از روشنفكراني كه توليد «انديشه» مي‌كنند شايد نمي‌توانند «ايده‌»هاي خود را به مردم منتقل كنند، بنابراين از «روشنفكران ميانجي» براي اين كار استفاده مي‌كنند. بنده معتقدم اين مساله كه روشنفكران مانند «ماهي در آب» هستند و بايد در جامعه حضور مستمر داشته باشند، نياز به بازنگري و تجديد نظر دارد. ما هنگامي كه به غرب نگاه مي‌كنيم متوجه مي‌شويم احزاب اينگونه كشورها داراي «هاله‌هاي روشنفكري» خاص خود هم هستند. در ايران هم هنگامي كه «حزب توده»فعاليت مي‌كرد داراي هاله‌هاي روشنفكري خاص خود بود. در آن زمان اغلب روشنفكران با حزب توده مراوده و رفت و آمد داشتند. اما از زماني كه احزاب نقش پررنگ خود را از دست داده‌اند و تحركات و تغييرات اجتماعي به سرعت اتفاق مي‌افتند، ما با يك وضعيت«هياتي» در جامعه روبه رو هستيم وهيچ گونه «هسته فكري» براي تاثير‌گذاري بر افكار عمومي وجود ندارد.

اين «هسته فكري» است كه در مرحله اول ارتباط خود را با مردم برقرار مي‌كند. در كنار اين «هسته فكري» روشنفكران نيز مي‌توانند به فعاليت‌هاي خود در جامعه بپردازند. در صورتي كه اين «هسته‌هاي فكري» وجود نداشته باشد روشنفكران مجبور مي‌شوند به صورت «محفلي» مانند «كانون نويسندگان» فعاليت خود را دنبال كنند. نكته ديگر اينكه روشنفكران بيش از آنكه وضعيت «تيپيك» را نمايندگي كند، وضعيت فردي خود را نمايندگي مي‌كنند. اين وضعيت تا زماني كه به «پروژكتور خواهي» مبتلا نشود قابل قبول است. «روشنفكران اصيل» در مرحله اول«فردگرا» هستند. «فردگرا» نه به اين معنا كه به جامعه تعلق خاطر نداشته باشند و نه به اين معنا كه با روشنفكران ديگر گفت‌وگو نمي‌كنند، بلكه به اين معنا كه احساس نمي‌كنند براي گروه‌هاي ديگر مرجعيت دارند. حتي لازم نمي‌بينند از مرجعيت روشنفكران ديگر تبعيت كنند. در نهايت خود اين روشنفكران هستند كه امور را مورد سنجش قرار مي‌دهند و اتخاذ موضع مي‌كنند. اين احتمال اما وجود دارد که مواضع برخي روشنفكران با عده ديگري از روشنفكران هماهنگي داشته باشد. در اين صورت به يك گروه«هم موضع» نسبت به يك مساله تبديل مي‌شوند. با اين وجود اين امري پسنديده است كه مسئوليت موضع‌گيري‌ها و بار موضع‌گيري‌ها بر دوش«فرد» روشنفكر قرار بگيرد.

روشنفكري داراي چهار خصيصه«خودآگاهي»، «حقيقت‌جويي»، «وجدان جامعه خود و جامعه جهاني بودن» و از همه مهم‌تر«دگرانديشي» است. «دگرانديشي» چه رابطه‌اي با روشنفكري دارد؟ آيا «دگرانديشي» سبب نمي‌شود «روشنفكر» برخلاف آموزه‌هاي جامعه خود حركت كند؟
به عقيده من بايد بين كارويژه‌هاي روشنفكري تفاوت قائل شويم. من با نظر شما موافق هستم كه«دگر انديشي» هم در درون قاعده روشنفكري نهفته است. با اين حال «دگرانديشي» ممكن است نسبت به شرايط و وضعيت‌هايي كه وجود دارد «رقيق» باشد يا «غلظت» داشته باشد. اگر علي‌اصغر حكمت را نوعي روشنفكر در نظر بگيريم بايد وي را«دگر انديش» نيز بدانيم، چراكه برخلاف عقايد جامعه خود حركت مي‌كند. حكمت نسبت به دستگاه حكومت «دگر انديش» نيست، چون فكر مي‌كند دستگاه حكومت مي‌تواند به وي در پياده كردن افكارش كمك كند. برخي اما «دگرانديش» هستند تا بتوانند با دستگاه حكومتي ستيز و مبارزه كنند تا از سنت‌هاي جامعه پاسداري كنند.  «دگرانديشي» مساله‌اي نيست كه يك وضعيت قطعي و مشخص داشته باشد. «دگرانديشي» نسبت به موقعيت روشنفكري معنا پيدا مي‌كند. شما مي‌توانيد «روشنفكر ديني» باشيد و در عين حالي كه از سنت‌هاي ديني دفاع مي‌كنيد سعي كنيد«خوانش» جديدي نيز از آن ارائه دهيد. بنابراين «دگرانديشي» نسبت به محيطي كه در آن قرار گرفته است معنا و مفهوم پيدا مي‌كند. با اين وجود « روشنفكر» درهر كجا ايستاده، نسبت به مواضع پيرامونش داراي نوعي «مرزبندي» است كه از اين«مرزبندي» مي‌توان به عنوان«دگر انديشي» هم نام برد.

من با چهار خصلتي كه شما براي«روشنفكري» نام برديد در مجموع موافق هستم، اما معتقدم اين چهار خصوصيت روشنفكر را در يك فضاي آرماني قرار مي‌دهد. روشنفكري خصوصيات خاص خود را دارد و بويژه گرايش‌هاي «تريبوني» مي‌تواند مهم‌ترين «آفت» روشنفكري تلقي شود. نبايد فضاي روشنفكري را به يك فضاي «متعالي» محدود كنيم. «روشنفكران» چه از نظر مسئوليتشان نسبت به مردم و «شهامتي» كه به خرج مي‌دهند و چه از نظر«تعقل» و «دگرانديشي» كه در خود نهفته دارند، تافته‌اي جدابافته هستند. اگر روشنفكران را به چهار خصوصيت متعالي عنوان شده محدود كنيم ممكن است ارتباط خود را با جامعه از دست بدهند و به«برج عاج نشين» تبديل شوند. كساني كه در اين فضا تعريف شدند در نهايت جان خود را براي اين آرمان‌ها از دست خواهند داد. به همين دليل بايد روشنفكران را جزئي از جامعه در نظر گرفت كه داراي ويژگي‌هاي متمايزي نسبت به توده‌ها هستند. روشنفكران محدودي هستند كه به آرمان‌هايي كه شما عنوان كرديد نزديك مي‌شوند. به همين دليل نمي‌توانيم درباره افرادي محدود، حكم كلي اطلاق كنيم.

چرا شما همواره تلاش كرده‌ايد فاصله خود را با جامعه حفظ كنيد؟ اين نوعي ناهمذات پنداري با جامعه تلقي نمي‌شود؟ به هر حال روشنفكران براي تاثيرگذاري بر جامعه بايد از يك رابطه منطقي با توده‌ها برخوردار باشند.
همه روشنفكران را نمي‌توان در يك«تيپ» دسته‌بندي كرد. دكتر شريعتي يك خاطره در اين زمينه درباره جلال آل‌احمد عنوان مي‌كند. گويا هنگامي كه آل احمد به مشهد سفر مي‌كند يك نفر به وي نزديك مي‌شود و مي‌گويد«عمو پالتوت را مي‌فروشي؟»يعني تا به اين اندازه رفتار آل‌احمد ساده و شبيه مردم بوده كه آن شخص مثل يك فرد عادي با آل احمد رفتار كرده است. تيپ ‌هايي مانند آل‌احمد روشنفكراني هستند كه قادرند در نقطه تلاقي قرار بگيرند و گروه‌هاي روشنفكري را به هم مرتبط كنند. اما اين افراد تنها گونه‌هايي از روشنفكري هستند. ما نبايد فكر كنيم همه روشنفكران بايد در ميان مردم باشند و رسالت خود را انجام بدهند. برخي از روشنفكران توليد انديشه مي‌كنند اما قادر نيستند انديشه خود را در جامعه توزيع كنند.

به همين دليل به «روشنفكران ميانجي» نيازمند هستند. برخي از روشنفكران به‌دليل خصوصيات اخلاقي خود نمي‌توانند انسان‌هاي «محفلي» باشند و زياد در محافل حضور داشته باشند. البته خيلي از روشنفكران انسان‌هايي محفلي بوده‌اند. منظور من از «محفلي» حتما هم توده‌هاي مردم نيست، بلكه شامل محفل‌هاي نويسندگي، شاعري و روشنفكري هم مي‌شود كه داراي محاسن و معايب خاص خود است. بنده داراي خصوصيات«محفلي» نيستم و اگر بخواهم دست به اين كار بزنم بيشتر حالت تصنعي به خود مي‌گيرد. اگر چنين اتفاقي بيفتد نوعي تكليف به من القا مي‌شود كه مورد پسند و خوشايند خودم نيست. برخي از روشنفكران بايد از يك«شور فاصله» هم برخوردار باشند. البته اين فاصله الزاما «سرشتي» نيست و بلكه مي‌تواند «تربيتي» باشد. تعبير«شور فاصله» متعلق به نيچه است كه بنده به كار مي‌برم. سرشتي و تربيتي از اين نظر كه روشنفكران بايد افق‌هاي هاي آينده را حفظ و ديده باني كنند تا ديگران با نگاه به اين افق‌ها بتوانند مسير خود را مشخص كنند.

«سرشتي» و «تربيتي» چه تفاوتي با هم دارد؟
برخي از روشنفكران داراي«سرشت» روشنفكري هستند. اينگونه افراد در هر جامعه و صورت‌بندي اجتماعي كه قرار بگيرند از خود كنش‌ها و واكنش‌هاي روشنفكري بروز مي‌دهند. من معتقدم تيپ‌هايي مانند شريعتي و آل‌احمد جز اين دسته از روشنفكران محسوب مي‌شوند. با اين وجود برخي افراد، «روشنفكران تربيتي» هستند. اين افراد به دليل ورود به دانشگاه يا محفلي كه درآن قرار مي‌گيرند به اين سمت گرايش پيدا مي‌كنند. گويي روشنفكري متعلق به آنها نيست اما قرار است كم كم در حلقه روشنفكري قرار بگيرند. انگار روشنفكري يك لباس است كه آنها قرار است آن را به تن كنند. به همين دليل«شور فاصله» برخي روشنفكران به صورت سرشتي است و «ادا و اطوار» با خود به همراه ندارد. اما برخي به صورت تربيتي گمان مي‌كنند بايد به‌عنوان يك روشنفكر از مردم فاصله بگيرند و نگاه مثبت و عميقي نسبت به جامعه خود ندارند. البته اين گروه دغدغه‌مند هستند. براي اين گروه از روشنفكران ايجاد فاصله و متمايز بودن نسبت به جامعه داراي اهميت است.

در كنار اين دو گروه يك گونه روشنفكران ديگر هم«شور فاصله» دارند. اين گروه سوم«روشنفكران نمايشي» هستند. براي اين گروه سوم«ادا و اطوار»هاي روشنفكري از همه‌چيز مهم‌تر است و همواره تلاش مي‌كنند به عنوان يك «نمايشگر» در عرصه فكري حضور داشته باشند. در نتيجه از نظر من روشنفكران به سه گروه«سرشتي»، «تربيتي» و «نمايشي» تقسيم‌بندي مي‌شوند. اينكه بنده كمتر در محافل حاضر مي‌شوم به‌دليل خلقيات و علايق شخصي‌ام است. فكر مي‌كنم اگر زياد در محافل حاضر شوم زياد خوب از آب در نيايد.

چرا فضاي فكري جامعه روشنفكري ما همواره در يك حالت«برزخي» بين سنت و مدرنيته باقي مانده است و هنوز تكليف سنت و مدرنيته در ايران روشن نشده است. اين در حالي است كه روشنفكران سنتي به مرور زمان به دامن «ايدئولوژي» مي‌غلتند و روشنفكران مدرن ناچار مي‌شوند در مقابل برخي از آموزه‌هاي جامعه خود بايستند. حتي برخي با ناديده گرفتن اين دو پارادايم تلقي «پست مدرنيستي» از خود دارند. به همين دليل فضاي فكري ايران به «آش شله قلم كاري» مي‌ماند كه« مو را از ماست كشيدن» در آن بسيار دشوار شده است. دليل اينكه ما هنوز نتوانسته‌ايم در اين زمينه به يك جمع‌بندي منطقي برسيم چيست؟
بحث سنت و مدرنيته در ايران به نظر من «مجادله اول» است. هنگامي كه از سنت و مدرنيته سخن مي‌گوييم به معناي اين نيست كه آيا ما سنتي يا متجدد شده‌ايم. ما در برخي زمينه‌ها سنت داريم و در برخي زمينه‌ها نداريم. همچنين در برخي زمينه‌ها داراي زمينه‌هاي مدرن هستيم و در برخي زمينه‌ها اين‌چنين نيست. در جامعه ما برخي از روشنفكران طرفدار سنت هستند و در مقابل برخي نيز روش‌هاي مدرن زندگي را مي‌پسندند. با اين وجود جدال سنت و مدرنيته بايد در «فرديت» افراد جامعه اتفاق بيفتد، نه در جدال بين روشنفكران طرفدار سنت و طرفدار مدرنيته. بخشي از كنش و واكنش‌هاي روشنفكري مي‌تواند سنتي و بخش ديگر مي‌تواند مدرن باشد.

همچنين برخي از كنش و واكنش‌ها مي‌تواند نوعي «تلفيق» و «آشتي» بين سنت و تجدد باشد. ما تا زماني كه نتوانيم مشخص كنيم كدام يك از مولفه‌هاي سنت و كدام مولفه‌هاي مدرن براي زندگي اجتماعي ما مفيد است همواره با نوعي «آشفتگي» همراه خواهيم بود. آشفتگي و جنگ بين سنت و تجدد فقط در بين رگه‌هاي روشنفكري نيست، بلكه ممكن است اين جدال و آشفتگي در درون يك روشنفكر هم وجود داشته باشد. شما به نكته خوبي در صحبت‌هاي خود اشاره كرديد و عنوان كرديد روشنفكران سنتي به مرور زمان به دامن «ايدئولوژي» مي‌غلتند و «ايدئولوژي زده» مي‌شوند. من هم با شما موافق هستم، اما معتقدم همواره به اين شكل نيست. برخي از روشنفكران سنتي مجبور مي‌شوند به ايدئولوژي نزديك نشوند. اين عده گمان مي‌كنند اگر سنت با قدرت درآميخته شود به سنت ضربه وارد مي‌شود. برخي از روشنفكران سنتي هم قصد دارند با قدرت حكومت، سنت‌هاي جامعه را حفظ كنند. به عنوان مثال در روسيه درباره برخي از روشنفكران از لفظ«آپاراتچي» استفاده مي‌كردند، چرا كه معتقد بودند اين عده از طريق نهادهاي قدرت درصدد حفظ سنت‌هاي جامعه خود هستند.

برخي از خصوصيات روانشناسي و جامعه‌شناختي ايرانيان مانند غالب بودن فرهنگ شفاهي و روزمره بر جنبه‌هاي عقلاني، «تنبلي اجتماعي» و همچنين فرهنگ «تملق» و «چاپلوسي» باعث شده روشنفكر ايراني همواره از وظايف اصلي خود نسبت به جوامع غربي دور شود. روانشناسي فردي روشنفكر ايراني چه تاثيري در وظايف اجتماعي آن گذاشته است؟
ما بايد در مرحله اول آفت‌هاي اخلاقي فردي و اجتماعي خود را با غرب مشخص كنيم. جامعه غربي هم‌اكنون از مرحله « درهم آميختگي» بيرون آمده است. در جوامع غربي تخصص‌گرايي وجود دارد و مرزبندي‌ها بين فنون و مشاغل مشخص و قابل تشخيص است. من با برخي از صحبت‌هاي شما موافقم. يعني برخي از آفت‌هاي اخلاقي جامعه ما، شامل حال روشنفكران هم مي‌شود. ما نبايد روشنفكران را«قديس» گونه نشان بدهيم، چرا كه ممكن است خطرناك باشد. ما بايد سه حلقه را درباره وضعيت روانكاوانه روشنفكري در نظر بگيريم. يك حلقه بخشي از فضاي گسترده جامعه را نمايندگي مي‌كنند، حلقه ديگر فضاي روشنفكري را نمايندگي مي‌كنند و معدود انسان‌هايي هم هستند كه به توانايي‌هاي شخصي خود توجه مي‌كنند.

به عنوان مثال روحيات و خلقيات جلال آل احمد مي‌تواند مشابه طيف وسيعي از ايرانيان باشد. البته برخي از اين عناصر «مثبت» و برخي «منفي» هستند. در حلقه دوم، آل احمد بين خود و روشنفكران و فضاي فكري جامعه ارتباط برقرارمي‌كند. حلقه سوم اما مبتني بر توانايي‌هاي فردي و خاص جلال آل احمد است. به همين دليل حتما نبايد روشنفكري يك نقد عقلاني، اجتماعي، فرهنگي و سياسي را نمايندگي كند، بلكه خود هم نمودي از اين سه حلقه رواني محسوب مي‌شود. همين عوامل هم به جنبه‌هاي عقلاني وظايف روشنفكري «هيجان» و «شور» مي‌دهد. بنده معتقدم همه روشنفكران از اين سه حلقه روانكاوانه برخوردار نيستند. به عنوان نمونه «روشنفكر نمايان»حائز اين خصوصيات نيستند، چرا كه جز اصالت وجودي آنها نيست. روشنفكران ميانجي و توزيع‌كننده هم فاقد حلقه سوم هستند. اين در حالي است كه حلقه سوم در روشنفكران توليد‌كننده برجسته‌تر است و به نوعي نمك وجودي اين گروه تلقي مي‌شود.