حميدرضا نظري- كارشناس ارتباطات و امور بين الملل شرکت بهرهبرداری مترو
گروه جامعه: ساعت، هفت صبح است. من براي اولين بار، وارد ايستگاهي ميشوم كه برايم تازه و غريب است. من به خاطر تغيير محل زندگي، از اين پس براي رفتن به محل کار، بايد از اين ايستگاه استفاده كنم؛ ايستگاهي قديمي و زيبا در دل زمین و در فاصله چهل متری کف پوش خیابانی سرشار از آلودگی هوا و تیرگی زمین و زمان...
درميان جمعيت مسافر و در گوشه اي از سكوي ايستگاه، نگاه منتظر و غمگين پيرمردي، مرا به سوی خود فرا میخواند؛ او به عصايش تكيه داده و ملتمسانه به قطاري مینگرد كه هر لحظه به ايستگاه نزديك و نزديك تر میشود. پيرمرد، با دیدن قطار به سختي از جا بلند میشود و خودش را به لبه سكو و تونل میرساند. من و چند مسافر ديگر، وارد يكي از واگن ها میشويم.
پیرمرد با چشم های کم سو و نگاهی مهربان، از پشت شيشه واگن، به من نگاه میكند و به گرمي هرچه تمام تر لبخند میزند. میدانم كه تاكنون او را جايي نديده ام اما نگاهش برايم آشنا است و به دل مینشيند. او ديگر مسافران را هم از زير نظرش میگذراند و لحظاتي بعد، با پشت دست، اشك از چهره میزداید و از ته دل " آه " جانسوزي سر میدهد؛ آهي كه عميق است و ريشه وجودم را میسوزاند... فكر میکنم که او منتظر مسافر عزیزی است که با ديدنش گل لبخند برلب هايش نقش خواهد بست، اما نه؛ مسافر پیرمرد در ميان مسافران قطار نیست... قطار به سوي ايستگاه بعدي حركت میکند و من از پشت شیشه واگن، پيرمردي افسرده را میبینم كه با كمري خميده، به آرامي به طرف صندلي میرود و سرش را برعصاي كهنه تكيه میدهد...
ساعت پنج بعدازظهر است.
من براي رسيدن به خانه، در ایستگاه مقصد از قطار پیاده میشوم، که در كمال تعجب، باز هم پيرمردی را میبينم كه با گشوده شدن در های قطار، از روی صندلی بلند میشود و خودش را به لبه سکو میرساند. او پس از نگاه به مسافران و اطمینان از نبود مسافرش در میان جمعیت، با غمی در چهره و به آرامی به سمت صندلی های سکو برمی گردد تا همچنان به عصایش تکیه دهد... لحظاتی بعد به سوی پیرمرد حرکت میکنم و در مقابلش قرار میگیرم. او با مهربانی به من نگاه میکند و به گرمی تمام لبخند میزند. من نیز محترمانه خم میشوم و به او سلام میدهم.... و سپس سکوت، بین من و پیرمرد و در همه ایستگاه حاکم میشود؛ نه او سخنی میگوید و نه من جرات میکنم از او چیزی بپرسم...
حركات پیرمرد برايم بيگانه است و مرا به فکر وا میدارد؛ او گاهی اوقات با ديدن قطار به شادي از جا بر میخیزد و لبخند میزند، اما لحظاتي بعد افسرده و غمگين روي صندلي مینشیند و در خود فرو میرود و سكوت پيشه میکند. او هنوز هم درانتظار مسافرش به ريل آهنين چشم دوخته است... اكنون هيچ كس در ايستگاه نيست؛ من مانده ام و نگاه عادي مامور سكو و پيرمردي كه میخواهد همچنان در انتظار قطاري ديكر و قطارهايي ديگر بماند تا شايد بالاخره...
قطارهاي فراواني آمده و رفته اند و من هنوز هم در سكوت در كنار پيرمرد بر روي صندلي ايستگاه نشسته ام. پيرمرد همچنان در انتظار است و گويي هرگز نمي خواهد از اين انتظار خسته و نااميد شود. او در جستجوي كيست و تا كي میخواهد چشم انتظار مسافرش بماند؟... پس اين مسافر او كي میآيد؟...
... دقایقی بعد، مامور میانسال سكوي ايستگاه به حس كنجكاوي من پاسخ میدهد؛ پاسخي كه لرزه براندامم میاندازد:" مسافرپيرمرد هرگز نخواهدآمد؛ او سال ها قبل آمد و ساخت و رفت"
- ساخت؟!... چه چيز را؟!
- همين ايستگاه را؛ پسر اين پيرمرد، یکی از جانباختگان شركت مترو است؛ مهندس جواني كه هجده سال قبل در چهل متری زیر زمین و در حال ساخت تونل، به دلیل افتادن در بین غلتک و خُرد شدن قفسه سینه و شکستگی کمر و پِرِس شدن در میان قطعات بتونی...
- آه خدای من... و حالا پیرمرد در انتظار آمدن پسرش... و آن " آه " عميق و سوزنده اش...
- آن" آه " بغض ابدي انسان است براي از دست دادن مسافر عزيزي كه رفته است و دیگر برنمی گردد، اما پیرمرد همچنان چشم انتظار او است. حدود شانزده سال از افتتاح اين ايستگاه میگذرد و پيرمرد در اين مدت، هر روز صبح با عبور اولين قطار، تا خروج آخرين قطار از ايستگاه، در اين جا مینشيند و به مسافران چشم میدوزد تا شاید پسرش...
در روزهاي بعد و پس از آشنايي بيشتر با مامور ميانسال ايستگاه، او حرف هاي فراواني از سال هاي دور و چگونگي ساخت خطوط مترو دارد؛ حرف هايي كه مشتاقانه براي شنيدن آن ها لحظه شماري میكنم:
"... هميشه با ديدن و شنيدن صداي باران، ناخودآگاه به گذشته ها و سال هاي دور میاندیشم؛ به تونل در دست ساخت مترو، که سیل بنیان کن، دیواره اش را وحشیانه در مینوردد و دست ها و بازوان پرتوان کارگرانی که با کمترین امکانات موجود برای مقابله با خسارت بیشتر، دل به دریا میزنند و... و اما سیل؛ سیل بی رحم است و آشنا و بيگانه نمی شناسد؛ همچنان هیولاوار میتازد تا همه چیز را زیر و رو کند؛ تا کمرها بشکند و بدن ها در میان قطعات بتونی پرس شود و یاران و یاوران تلاشگر مترو، در راه عشق و سازندگی این سرزمین جان دهند تا آیندگان به دور از ترافیک و آلودگی مرگ آور، به سوی مقصد رهسپار شوند. جانباختگان مترو، ترانه ای شورانگیز سرودند و با قطره ای دریا شدند و در نور پر فروغ دوست درخشیدند تا مردمان خوب سرزمین مان اینک در آرامش و سلامت، از این پدیده نوین بهره برند. اين از دست رفتگان، با ساخت خطوط مختلف مترو، عاشقانه، عشق را هدیه دادند تا باور کنیم که گیتی به عشق برپاست و عشق از زیبایی بر میخیزد ..."
ساعت... است. ساعت ها و روزها و سال ها طي میشود و صدها و هزاران قطار و ميليون ها مسافر از اين ايستگاه عبور میكنند؛ مسافراني كه هر روز نظاره گر پيرمرد مهربان و دل شكسته اي هستند كه همچنان با چشم هايي كم سو، از پشت شيشه واگن به آنان لبخند میزند و لحظاتي بعد، غمي پنهان درونش را میسوزاند و عصايش را تكيه گاه تن خستهاش میسازد.