کد QR مطلبدریافت لینک صفحه با کد QR

حبیب صدای همه مردم بود و هست

واكنش محمد محبیان از انتشار عکس پیکر پدر

6 تير 1395 ساعت 16:46

گروه فرهنگي: سال‌ها است که حرف‌های زیادی برای گفتن دارد ولی کمتر حاضر به گفت‌وگو و مصاحبه می‌شد و همین باعث شده خیلی‌ها از او به عنوان مخزن اسرار حبیب در همه این سال‌ها یاد کنند. «محمد محبیان» پسر «حبیب» یک هفته‌ای است که وارد ایران شده و حضور پرخبرش در مراسم هفتمین روز درگذشت «حبیب» باعث شد بسیاری از رسانه‌ها نسبت به حضورش در ایران واکنش نشان دهند.

اما محمد در سکوت کامل و در کنار مادرش روزهای سخت و دردناکی را گذراند تا با رد شدن از ده روز نخست پرواز ابدی پدرش، حالا حرف‌هایش کلید پرسش‌های زیادی باشد. بدون‌شک وقتی «حبیب» در گفت‌وگوها و آثارش از محمد به عنوان «تموم دنیای بابا...» یاد می‌کند، حتماً ناگفته‌های زیادی را می‌توان از حرف‌های محمد فهمید و با کمی دقت در صحبت‌هایش، متوجه بسیاری از اتفاقات و ماجراهایی شد که در همه این سال‌ها حبیب زندگی‌اش را با آنها گذرانده است. مصاحبه سايت موسيقي ما با فرزند حبيب كه در خارج از ايران به خوانندگي مشغول است را بخوانيد:


  ساعت 3 صبح 29 خرداد 95 است و در اولین ساعات حضورت در ایران، نخستین گفت‌وگوی رسمی تو در ایران انجام می‌شود. بگذار از رابطه‌ات با «حبیب» شروع کنیم. رابطه شما کلاً چگونه بود؟ خیلی ممنون. سلام به شما و همه بینندگان عزیز سایت «موسیقی ما». رابطه ما رابطه پدر و پسری بود. پدر و پسر بودیم دیگر. رفیق بودیم، دوست بودیم و همکار بودیم. حبیب دوست داشت من را مسخره کند و ادای من را در بیاورد. خیلی بامزه و شوخ بود و شوخی زیادی می‌کرد. پدر خوبی بود، انسان خوبی بود، پاک بود. به نظرم خوب موقعی رفت؛ چیز عجیبی است این‌گونه بگویم ولی خدا را شکر.
  جدی بود ولی همه کسانی که از نزدیک او را می‌شناختند، هر دو طرف را می‌دیدند؛ هم جدی و هم شوخ‌طبعی.
  مادر من تبریزی است و پدرم هم تبریز را خیلی دوست داشت. فکر کنم مدتی از خدمت سربازی‌اش را هم در رضائیه (ارومیه) گذرانده بود و آن‌جا را خیلی دوست داشت. وقتی مردم از او می‌پرسیدند همشهری ما هستی، می‌گفت بله و «نه» نمی‌گفت. خوزستانی‌ها می‌‌‌‌‌‌گفتند تو اهل خوزستانی؟ می‌گفت بله. ولی اصالت حبیب برای شمال تبریز است. محل تولدش را هم همه‌جا اشتباه می‌گویند. خود من هم مصاحبه‌ای داشتم و در آن توضیح دادم. محل تولد حبیب در شمیران تهران بود. تاریخ تولدش هم سال 47 میلادی است که می‌شود 1326 شمسی. این تولد واقعی‌اش است. همه‌جا تولدش را اشتباه می‌گفتند ولی حبیب با این مشکلی نداشت. می‌خندید و می‌گفت من را جوان‌تر کرده‌اند.
  من 4 صبح بیدار شدم و به تلفنم نگاه کردم و خواستم ببینم ساعت چند است. دیدم 4 صبح است و 4 مسیج تسلیت دارم. از آنجا می‌دانستم که یک اتفاقی افتاده است. به اینترنت سر زدم و از آنجا متوجه شدم.
  بعدش به مادرم زنگ زدم. یک نفر دیگر گوشی را برداشت و بعد مادرم گوشی را گرفت. گفتم بابا رفت؟ گفت آره. من هم بهش گفتم عیب ندارد، خواست خدا بود و نگران نباش.
  اسلامی که من یاد گرفتم و خدایی که شناختم، از طریق خودم است و بر اساس شناخت خودم در زندگی و آمریکا است. اسلام هم مثل دین‌های دیگر راهی است به سمت خدا و من با اسلام بهتر می‌توانم این راه را تجربه کنم. همین.
  بله، قطعاً همین‌طور است.
  پدرم آگاه بود و همیشه اسم خدا روی زبانش بود و آگاهانه خدا را می‌پرستید.
  خدا برای همه است. برای آمریکایی‌ها، برای ایرانی‌ها و همه. دنیا سیاه و سفید نیست که کافرها آن‌طرف باشند و این را فقط خدا می‌داند. همه ما فقط با خوبی و صداقت این راه را برای خدا می‌رویم؛ زندگی را تجربه می‌کنیم و سعی می‌کنیم انسان بهتری باشیم و خوب از این دنیا برویم.
  این اسم را مادرم انتخاب کرد و آن را دوست داشت. آن موقع فرهاد هم آهنگ «محمد» را خوانده بود و مادرم آن را خیلی دوست داشت و اسم من را «محمد» گذاشتند.
  بله، این ماجرا درانتخاب اسم من تأثیر داشت.
  من اولین باری که به ایران آمدم، برای کار در دوبی بودم و به خاطر ناراحتی قلبی‌ای که از بچگی داشتم، باید عمل می‌شدم. الان می‌گویم شاید آن مریضی چیز خوبی بود و خیر بود که جریان قلب را فهمیدیم. قلب من بزرگ شده بود، قلب وقتی حجم زیادی کار می‌کند، بزرگ می‌شود و دریچه‌ام در آستانه از بین رفتن بود. چون در بچگی هم آسیب دیده بود. قلبم بزرگ‌تر شده بود. بعد از عمل اولم، دومین عمل هم در ایران انجام شد و پس از استراحت بعد از عمل، من از ایران رفتم.
  چند بار به ایران آمدم و می‌دیدمش، اما ایران ماندن آسان نبود. بعد من تصمیم گرفتم بروم و آمریکا بمانم؛ پاسپورت ایرانی‌ام هم دیگر باطل شده بود. 5 سال بود که پدر و مادرم را ندیده بودم و قرار شد همین یکی دو هفته دیگر همدیگر را در ترکیه ببینیم. من سوغاتی‌هایم را گرفته بودم و آنها هم سوغاتی‌هایشان را گرفته بودند و قرار بود در استانبول همدیگر را ببینیم که این اتفاق افتاد.

یک چیز دیگر دوست دارم بگویم که به اول برمی‌گردد که پرسیدید چگونه این خبر را فهمیدید. وقتی این اتفاق افتاد، انگار یک وزنه‌ای را از روی من برداشتند. یعنی هم‌زمان که داغون شده بودم، انگار یک آرامشی هم برایم آمد. چون «حبیب» می‌دانست که این اتفاق می‌افتد. من هم می‌دانستم که این اتفاق می‌افتد و مادرم هم می‌دانست. شب عید نوروز با پدرم صحبتی داشتیم. الان دقیقاً یادم نیست چرا، ولی صحبت به جایی رفت که بهم گفت فوق فوقش یکی دو سال دیگر هستم؛ بعد خودش هم ناراحت شد که چرا این حرف را به من زد؛ چون من در سکوت فرو رفتم و نمی‌دانم چه جوابی دادم. روز بعدش زنگ زد که عید را تبریک بگوید؛ تا خواست تبریک بگوید، زد زیر گریه و اصلاً نتوانست حرف بزند و فکر کنم یک دقیقه فقط گریه کرد. بعد مادرم تلفن را گرفت و گفت نگران نباش. حال پدرت خوب است و فقط یک‌مقدار هیجان‌زده شده. از آن موقع من یک اضطراب وحشتناکی داشتم که یک اتفاقی می‌خواهد بیفتد و مرگ پدر درون ذهنم بود و صددرصد خدا داشت من را برای این روز آماده می‌کرد. این تجربه‌هایی که آدم در زندگی می‌بیند، مثل شعر است و چیزهایی است که هم تلخ است و هم لطیف؛ نمی‌دانم این جمله‌ای که استفاده می‌کنم، درست درمی‌آید یا نه ولی این‌ها علامت‌های خدا بود که آن روزها به سمت من می‌آمد.
  دور از اخلاق و انسانیت بود. اگر چیزی در اسلام حرام باشد، همین است که باید مجازات بشود و دنبالش بروند و خودم هم پیگیری می‌کنم.
  این را نباید اینجا بگویم چون مادرم ناراحت می‌شود. ولی اولین چیزی که من در اینترنت دیدم، همین عکس بود و این خیلی دردناک است.
  سه چهار سالم بود که از ایران بیرون آمدیم. اول پدرم بیرون آمد و چند ماه بعدش ما آمدیم و در آنکارا او را دیدیم؛ یک سال ترکیه ماندیم. یک سال ایتالیا ماندیم و آخرش رفتیم آمریکا و تمام تلخی‌ها و شیرینی‌های زندگی را با هم تجربه کردیم و همه سختی‌ها را با هم دیدیم. در ایتالیا من شدیداً مریض شده بودم و چند وقت بیمارستان بستری بودم.
  چیز خاصی الان یادم نیست.
  چون پدرم همیشه احساس غربت داشت و همیشه دوست داشت در وطن باشد، خب طبیعتاً به من هم منتقل می‌شد؛ ولی همه‌جا زمین خدا است و همه‌جا می‌توانی اوکی باشی ولی پدرم همیشه ایران را دوست داشت؛ به‌خصوص سبزی شمال را.
  ایجادی: عید امسال بود که از طرف یکی از دوستان اطلاع داده شد که مراسمی در کهریزک برای سالمندان برگزار می‌شود و از آقای حبیب می‌خواستند که به آنجا بیاید و در کنار این دوستان برنامه اجرا کند. اولاً خیلی خوشحال شد و دوست داشت زودتر این اتفاق برایش بیفتد و همیشه پیگیر بود و پیگیری می‌کرد که این اتفاق عملی شود. ولی امسال اولین سالی بود که حبیب می‌خواست به همراه خانواده، محمدآقا را ببیند. مسائلی پیش آمد که نتوانست خودش را به این مراسم برساند. چون این مراسم، سال تحویل در کهریزک بود. وقتی تمام شد بعد از عید خیلی اصرار کرد که حتماً پیگیری کنید که این اتفاق بیفتد و من خیلی دوست دارم برای سالمندان و معلولین به خصوص قطع‌نخاعی‌ها و سرطانی‌ها برنامه اجرا کنم. به اتفاق «حبیب» پارسال به محک رفتیم و بازدیدی کرد و این‌جور جاها را دوست داشت که برود. به این قشر احساس دین می‌کرد. به‌خصوص که اگر توجه داشته باشید، موزیکی هم درباره جانبازان شیمیایی و معلولین دفاع مقدس داشت که پخش نشد. با اینکه برای خیلی سال‌های قبل بود و برای الان هم نیست. خیلی تلاش کرد که بتواند خودش را به این محافل برساند. از یک طرف هم دوست نداشت که خدای نکرده در موردش فکرهای دیگری کنند. این قضیه سالمندان که شد، بعدش زنگ می‌زد و خیلی کلافه بود که چرا من نتوانستم خودم را برسانم. بعد از عید قرار بود چنین اتفاقی بیفتد که متأسفانه عمرش قد نداد.
  ایجادی: حبیب خواهرش را خیلی دوست داشت. چون در بحث هنر تلخی‌ها و شیرینی‌هایی هست و از آن‌جا که خیلی دنبال آرامش بود، آرامش را بیشتر ترجیح می‌داد تا اینکه بخواهد با هنر خودش را اذیت کند. به همین خاطر سعی کرد که با انتخاب محل زندگی‌اش جایی باشد که بدون سر و صدا و حاشیه سر زبان‌ها نباشد و راحت زندگی کند. چون وقتی خاطراتش را تعریف می‌کرد، آن‌قدر در گذشته سختی کشیده بود با این کوچ به غربت و دوست داشت آن آرامش را تجربه کند. مصاحبه‌ای هم داشت که می‌گفت من به همسر خودم مدیون‌ام که در این چند سال خیلی اذیت شده و امیدوارم بتوانم کاری کنم که این آرامش را به خانواده‌ام برگردانم. خیلی خیلی تلاش می‌کرد که بتواند برای خانواده‌اش فضایی مهیا کند که در آرامش باشند.
  منظورتان را نمی‌فهمم.
  حبیب دو آرزو داشت. اول اینکه در ایران و مخصوصاً در شمال زندگی کند. طبیعت شمال را خیلی دوست داشت و آخرش هم در همین‌جا به خاک رفت. دومین آرزویش هم خواست خدا بود و هیچ‌وقت به آن نرسید و الان در جای خیر و بهتری است.
  امیدوارم قول‌هایی که مسئولین دادند، انجام شود که جایگاه و شأن حبیب درست حفظ شود. مثلاً مقبره حبیب و نگهداری‌اش، این‌ها قول‌هایی است که به ما داده‌اند و قرار اصلی این بود که ما حبیب را به تهران بیاوریم ولی نشد و ما به قول‌های مسئولین امیدواریم تا شأن و شخصیت حبیب حفظ شود.
  هم جدی بودن و هم شوخ‌طبعی‌اش را روی صحنه دیدید. دیدم که راه دارد باز می‌شود و سایت «موسیقی ما» هم کار قشنگی کرد. بالاخره حس خوبی بود. حرف‌های جالبی هم آن‌جا زد و همه را خنداند؛ مثل آن جمله‌اش که گفت: «من بدون گیتارم فلجم» و... این جمله‌اش در جشن «موسیقی ما» هرگز از یادم نمی‌رود.
  نه، آن زمان حبیب تنهایی به ایران آمده بود. شما سال شمسی‌اش را گفتید و من نمی‌دانم ولی سال میلادی آن نود و خورده‌ای بود. یک بار فقط حبیب آمد و دو سه سال بعدش با هم آمدیم. حدود سال 2000.
  آن موقع فقط آمدیم که فامیل را ببینیم و من ایران را ببینم که این همه سال در موردش شنیده بودم. به عنوان مسافر آمده بودیم و خوش گذشت؛ بیشتر در تبریز ماندیم و پیش فامیل مادرم روزهای خوبی بود.
  حبیب همیشه شما را دوست داشت. حبیب همیشه برای شما می‌خواند. حبیب صدای شما بود. حبیب فریاد شما بود و هست. حبیب جاودان شد و همیشه ماند. نمی‌دانم چگونه بگویم. می‌دانید؟ فقط دل‌مان تنگ می‌شود؛ همه ما این راه را می‌رویم و همه به سوی آن یکی برمی‌گردیم که از او آمده‌ایم ولی دل‌مان تنگ می‌شود.
  دوست داشتم چند خط شعر خرچنگ‌های مردابی را بخوانم ولی داستان حبیب با «مرد تنهای شب» شروع شد؛ «من مرد تنهای شبم/ مهر خموشی بر لبم/ تنها و غمگین رفته‌ام. کوله‌بارم را بسته‌ام/ تنهای تنها/ بی‌فکر فردا/ تنها و بی‌فردا منم...»
  حبیب با «مرد تنها» آمد و مرد تنها رفت ولی در دل‌مان تنها نیست...


کد مطلب: 110255

آدرس مطلب :
https://www.baharnews.ir/news/110255/واكنش-محمد-محبیان-انتشار-عکس-پیکر-پدر

بهار نیوز
  https://www.baharnews.ir