به روز شده در ۱۴۰۳/۰۱/۳۱ - ۰۲:۲۷
 
۱۷
تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۰۷ ساعت ۲۰:۴۸
کد مطلب : ۱۲۱۰۵۴
اینک از مدینه تا توس، اشک جاری است

پیامبری که امشب لبخند نمی‌زند

پیامبری که امشب لبخند نمی‌زند
حمیدرضا نظری

اینک از مدینه تا توس، اشک جاری است و امشب، پیامبر لبخند نمی‌زند. من اکنون جگرهای سوخته گُلِ خوشبوی محمدی و غریب‌ترین مرد عالم، ضامن آهو را می‌بینم و صدای ناله‌ها و اشک‌های سوزناک آخرین رسول خدا و ماه و ستارگان سوگواری که به پهنای آسمان گریه می‌کنند...
فاصله توس تا به مدینه بسیار است و اما در این زمان، هیچ نیست. امشب در توس، حبه‌ای انگور زهرآگین، جگر علی بن موسی الرضا (ع) را می‌سوزاند و به آتش می‌کشد و اینک همزمان در مدینه و مسجدالنبی و قبرستان بقیع، محمد مصطفی (ص) و امام حسن مجتبی (ع) سر بر شانه یکدیگر، برای تنهایی و مظلومیت و غربتِ غریب الغربا، اشک می‌ریزند و من از شرم، هزاران بار می‌میرم و زنده می‌شوم و نگاهم آهویی سرگردان را جستجو می‌کند که ضامنی ندارد و دیگر قلبی مهربان برایش به تپش در نمی‌آید. آری، اینک از مدینه تا توس، اشک جاری است و امشب، پیامبر لبخند نمی‌زند.

اینک شب است و شمع و شیون و شیدایی و شراره آتش؛ شبی که غمگین‌ترین مرد مدینه، علی (ع) سر مبارک امین عالم را در دامان خویش گرفته و بر پیشانی اش بوسه می‌زند؛ امینی که آخرین لحظات عمر خود را سپری می‌کند و جهانیان تا به ابدیت در سوگ او اشک ماتم خواهند ریخت. امشب رسول خدا از اهل بیت و یاران و عاشقان خویش جدا می‌شود و کاروان عشق، تنها و غریب می‌ماند.
امیرمومنان با چشمانی اشکبار، نظاره گر رخسار بیمار محمد است و فریاد جانسوز عزیز دردانه پیامبر، حضرت فاطمه زهرا (س) تمام کوچه پسکوچه‌های شهر مدینه را به لرزه در می‌آورد:

"‌ای رسول خدا، بمان؛ بمان که بی تو قلبم از جا کنده می‌شود و جگرم آتش می‌گیرد! ... "
و آتش گرفت جگر مهربان‌ترین دختر زمین و تا به ابد گریست چشمان دختری که تنها دختر نبود و پاره تن و همه وجود پدر بود... اکنون و پس از قرن ها، هنوز هم صدای فریاد و گریه دختری در غم فراق پدر، به گوش می‌رسد و...
"... اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلَّا الله، اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله... "
-‌ای جماعت! به بلال بگویید اینک اذان نگوید؛ دخت گرامی پیامبر با شنیدن نام رسول الله، حالش دگرگون و نقش زمین شده است؛ او را دریابید که چگونه اشک ماتم می‌ریزد و ناله می‌کند...
****
دیروز بود انگار که کودکی شش ساله، یتیم بود و مادر نیز نداشت... دیروز بود که نوری در فضای غار حرا درخشیدن گرفت و نوایی ملکوتی به گوش رسید که: " اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّک الَّذِی خَلَقَ، خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ... "
و مردی چهل ساله و زیبا، از غار بیرون آمد و از فراز کوه به سمت شهر خاموشان رهسپار شد تا با نگاه مهربانش با مردمان سرزمین خویش سخن بگوید. او رسول خدا بود؛ کسی که رسالت یافته بود تا جهانیان را به سرچشمه تمام روشنایی‌ها و پاکی‌ها هدایت کند. محمد آمد تا با نیازمندان گل پیوند بچیند و کتاب دل شان را باز کند و سخن‌های ناگفته را که به درازای تاریخ مسکوت مانده بود، با صدایی بلند بخواند. او آمد؛ آن زمان که پرستش بت‌ها و پیکره‌ها و تندیس‌های ساخت دست بشر، بشر را اسیر خود ساخته بود. محمد در سکوت و خلوت خود راه‌های هدایت و نیک بختی انسان‌ها را جستجو می‌کرد تا آنان را به سعادت همیشگی برساند...

لحظه‌ها به سرعت، به دنبال مرگ لحظه قبل می‌آیند و می‌گذرند و ما با دلی پر از شور و حیات و احساس و با نگاه و نوای آشنا، محمد را طلب می‌کنیم تا دست‌های سردمان را به گرمی و محبت بفشارد و همگان را در رساندن به قافله ابدی عاشقان همراهی کند. نسیم عطر گستر دست‌های رسول خدا و شبنم پرگوهر نگاه او، به زندگی ما معنایی دیگر می‌بخشد و در زیر سقف آسمان حقیقت، سوختن شمع را درمی یابیم و در پناه بزرگی و عظمت خالق یکتا، راه مهر ورزیدن را می‌آموزیم. باید در نسیم پاییزی شب، عطر معنا را شکوفا کرد و سبوی عاطفه را بر دوش زائران امواج و شرف و کرامت انسانی به پرواز درآورد تا عشق، مفهوم والا و شایسته خود را بیابد.
محمد آمد تا مردمان زمان را از تیرگی نادانی به سوی روشنی معرفت و از گمگشتگی در باطل، به بوستان حقیقت رهبری کند. محمد با یک لبخند، خانه دل‌ها را تسخیر و گنجینه اندیشه پاک و زلالش را با محرومان و نیازمندان تقسیم کرد تا باد، به شهادت آفتاب، یکتاپرستی را به سرزمین‌های دور و نزدیک برساند و همگان را سرمست از عشق و مهربانی و شادی کند...

اینک شب است و تهیدستان و یتیمان مدینه چشم انتظارند تا کسی بیاید و دست مهربانی بر سرشان بکشد... و مردی غریب و گمشده که نمی‌داند باید به کدامین سوی شهر رهسپارشود...
"‌ای برده تنها و غریب! چرا چنین غمگین و سرگردانی؟ ! در دیار مدینه به دنبال چه می‌گردی؟ "
- من در جستجوی مردی از دیار عرب هستم؛ کسی که می‌گویند مهربان است و بردگان را آزاد می‌کند و آنان را عزیز و شریف می‌شمارد؛ نام او محمد است. آیا تو او را می‌شناسی؟
- آری می‌شناسم؛ او بزرگی از تبار صفا و زمزم است!

- من از عظمت او بسیار سخن شنیده ام! محمد کیست و اکنون کجاست؟ ! ... جواب بده‌ای مرد! ... چرا چنین سکوت کرده و بغض سنگینی راه گلویت را می‌فشارد و سینه ات را به درد می‌آورد؟ ! ... بگو چه اتفاقی افتاده است؟ ! ... امشب، چه شب عجیبی است؛ چرا مردمان و رهگذران، بی قرار و چشمهایشان گریان و کوچه‌های مدینه سوگوارند؟ ! ... این ناله‌های جانسوز در گوشه و کنار شهر، برای چیست؟ ! ... چرا چنین اشک می‌ریزی‌ای مرد؟ ! ... من نشانی از محمد می‌خواهم؛ حرف بزن و بگو اینک او را در کدامین نقطه این زمین خاکی بیابم؟
- او اینک در زمین نیست و به میهمانی خدایش رفته است. تو نیز به آسمان بنگر تا او را بیابی! آیا صدای گریه ماه و ستارگان آسمان را نمی‌شنوی؟ ! محمد در آسمان نیز زیبا و بخشنده و مهربان است؛ یافتن او در میان ستارگان آسمان بسیار آسان است؛ تو لبخند و عطوفت جاودان او را در دل آسمان نیز خواهی دید...
****
فاصله توس تا به مدینه بسیار است و اما در این زمان، هیچ نیست. امشب در توس، حبه‌ای انگور زهرآگین، جگر علی بن موسی الرضا (ع) را می‌سوزاند و به آتش می‌کشد و اینک...
ای امام رضا! به سقاخانه و زائران خسته و گریان و تشنه ات می‌نگرم و حرم و کبوتران عاشقی که با گندم‌های لطف و محبت تو، عاشقانه به گردت به پرواز در می‌آیند و مهر پایدارت، پرِ پرواز و رفتن را از آن‌ها گرفته و برای همیشه شیفته و عاشقت شده اند. ‌ای غریب‌ترین مرد سرزمین من! مرا دریاب که باز هم راه خود را بیابم و به سرمنزل مقصود برسم!

آن زمان که کودکی بیش نبودم، همچون خیلی از کودکان، در صحن حرم تو، دست‌های کوچکم از مادرم جدا شد و من در دریایی از جمعیت گم شدم و از‌ترس و وحشت گریستم. اینک که بزرگ شده ام، باز هم به دیدارت آمده‌ام و این بار با شدت بیشتری گریه می‌کنم. شاید این بار نه از‌ترس که از شرم می‌گریم؛ از حبه‌ای انگور زهرآلود که در خاک و سرزمین من، درون آشفته ات را لرزاند و جگر مبارکت را پاره پاره کرد و...

آه، گویی اکنون باز هم گم شده ام، اما این بار در دریای معرفت و کمال امامی که ضامن آهو است؛ کسی که منِ اسیر و گرفتار تعلقات دنیوی، تنها توانسته‌ام گوشه‌ای از عظمت او را دریابم و توان بیش از این را ندارم... ‌ای امام رئوف! تو در این دیار، میهمان من بودی و اما من... مرا ببخش و به من نگاه کن؛ افسرده‌ام و با دریایی از زخم و بغض و غم به نزدت آمده‌ام تا مرهمی بر دردهایم بگذاری و مرا در نزد یکتا خالق مهربان شفاعت کنی! آیا ضامن من نیز می‌شوی‌ای عزیز؟ ... السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...

... اینک شب است و شمع و شیون و شیدایی و شراره آتش و صبح نیز در راه است، اما بدون ثامن الائمه (ع) شب چگونه به پایان می‌رسد و بی آن میهمان غریب، ماه و خورشید چگونه در آسمان می‌درخشند و می‌تابند؟
"کجا می‌روی نعمان بن سعد؟ "
- به نزد مولایمان علی ابن ابی طالب!
- او اینک غمگین است و در خلوت خود اندیشه می‌کند؛ حال به نزد او نرو! "
- دیدن او در چنین حالی برایم سخت و جانکاه است؛ شاید از غم خود با ما سخن بگوید و آرام گیرد. من به نزد او می‌روم... "
- آمدی نعمان؟
- آری‌ای امیر! تاکنون تو را چنین ندیده ام. من به فدای چشمانت؛ چرا درخلوت خود، اشک می‌ریزی؟ ! آیا غمی تو را آزرده است و من نمی‌دانم؟
- آری نعمان؛ در آینده‌ای دور، یکی از فرزندان من در سرزمینی غریب، با زهر به شهادت خواهد رسید
- او کیست؟
- او نیز چون من نامش علی است؛ در آن زمان، مردمان به زیارت قبرش خواهند رفت تا گناهانشان بخشیده شود و به آرامش برسند... ‌ای نعمان! او کیست که دارد با شتاب به این سوی می‌آید؟
- راه بسیار دور است مولای من، اما به گمانم فرزندت حسن است که چنین دوان دوان به اینجا می‌آید
- آری، خود اوست؛ حسن؛ گُل سرسبد رسول خدا! ... بیا حسن جان؛ به آغوشم بیا تا چهره زیبا و همیشه خندانت را ببوسم! ...

****
امام حسن مجتبی (ع) از پیامبرش آموخت که "بیگانی" را باید به شب سپرد و "نور" را مهمان اندیشه کرد تا کلام گمشده انسان معنای سزاوار خود را بیابد. او در دریای مهر خود، عشق و انسانیت را به خوبی معنا کرد. سخن گفتن از امام حسن سخت است و دامنه لغت کوتاه است و معانی در صندوق سینه موج می‌زند. کو آن عبارت که بتواند نشان دهنده مقام والای او باشد؟
امشب زمزمه باد پاییزی، چه حکایت می‌کند و از چه و از که می‌گوید؟ آن باد که بر هر خاکی می‌گذرد، از خنده‌های دلنواز رسول خدا و خنده‌های سرمست و کودکانه حسین (ع) و حسن (ع) سخن‌ها با خود دارد. اینک مرغ شامگاهی بانگ برمی زند و مردمان سر برسجاده عشق می‌گذارند تا مدهوش عظمت خداوند و رخسار محمد و اهل بیت او شوند و دل به جمال دوست می‌سپارند تا به آسایش و آرامش برسند.
ای عشق، ‌ای زیبایی، ‌ای ناز، ‌ای نور؛ محمد! چه لحظه هایی که در عشق سوزان تو و حسن مجتبی سوخته‌ایم و از عطش و این آتش، هلهله زده ایم...
"هی مرد! چرا چنین شیفته به این اسب می‌نگری؟ ! "
- چون زیبا و تنومند است و گام‌های محکمی بر می‌دارد. این اسب با این همه زیبایی و برازندگی از آن کیست؟
- از آن گل خوشبوی رسول خدا، حسن مجتبی است! امام این اسب را بسیار دوست دارد... برادر! مرا ببخش که باید دقایقی تو را‌ترک کنم و بروم!
- به کجا چنین شتابان؟
- به نزد صاحب اسب؛ گویی با من سخن دارد؛ او اینک آن جا ایستاده و به ما می‌نگرد... همین جا بمان، حال باز می‌گردم!
- برو! ... خوش به حال امام مان که چنین اسبی دارد؛ این اسب اصیل، با چنین یال و کوپالی، همه نگاه‌ها را به خود خیره می‌کند... افسوس که من... من... آمدی‌ای مرد؟ !
- آری! بیا جلو و افسار این اسب را بگیر و برو!
- بروم؟ ! ... به کجا؟ !
- به هر کجا که دلت می‌خواهد؛ این اسب از این لحظه از آن توست!
- من؟ ! !
- آری؛ امام فرمودند چنین اسبی برازنده برادری چون توست... مبارکت باشد؛ حال برو و با آن بتاز! ...
حُسن ابدی، حسن بن علی (ع) در بلندای قله لطف و رحمت خدا تنفس کرد و شربت شهادت نوشید و در جوار خانه دوست سکنی گزید. امام حسن در کانون علم و حکمت و سرچشمه نیکی و فضیلت پرورش یافت و در فضای نگاه مهربان رسول خدا گام برداشت و در بهار و خزان، از زلال خاطرات و نسیم یاد دوست، بهره‌ها گرفت تا ابر وعده خالق، بر همه مسلمین جهان، باران رحمت و وفا ببارد. امام حسن از همان دوران کودکی با طعم عشق و نگاه عاشقانه پیامبرآشنا شد و در سایه لطف و دست‌های نوازشگر جد بزرگوارش، چگونه زیستن و چگونه عشق ورزیدن را آموخت و مهر و محبت خدایی را گسترش داد. او با نگریستن به چشم‌های مبارک پیامبر خدا، به آرامش دست می‌یافت و برای دیدارش هر دَم بی قراری می‌کرد و نگاه پیامبر از دیدار آن گل زیبا برق می‌زد و دیدگانش روشنی می‌یافت.
درخت اشتیاق در باغ سینه عزیز رسول خدا، حسن مجتبی ریشه دواند و شعله عشق خالق، به دلش آتش نهاد و بوی خوش جمال دوست، پرنده افکارش را اوجی بلند و جاودانه بخشید. زاده فاطمه زهرا (س) در رود نظیف الهی جامه کردار شست و در کوره انس خالق، گداخته شد و در مسیر طوفان‌های وحشت زا، از خدا ایمنی یافت و دلش با یاد معبود اطمینان گرفت و در اقیانوس رستگاری به کشتی یقین رسید...

ای خالق مهربان! در وزیدن نسیم پاییزی، اثری از تو می‌جوییم و در راز و نیاز صبحگاهی‌ترانه‌ای شور انگیز می‌سراییم و می‌خواهیم دراعماق دره‌ای عمیق، صدایی آشنا بشنویم؛ صدایی دلنواز که برای ما خسته دلان روزگار، آرامش را به ارمغان بیاورد. در هر زمان و مکان، می‌توان نگاه آشنا و محبت آمیز خالق را دید و نوازش لطیف و ملایم دوست را احساس کرد. ما با ناله‌های خویش، در این شب تاریک به درگاه دوست پناه می‌بریم تا راه نجات و رستگاری را بیابیم و به آن سوی رهسپار شویم...
امشب نخستین میوه فرخنده مولی الموحدین علی و دخت گرامی رسول خدا، امام حسن مجتبی با جامی از آب زهرآلود، چشم از جهان فرو می‌بندد تا برای همیشه، جهانیان غمبار و سوگوار او شوند.
ای گل ها، اشک بریزید! ‌ای گل برگ ها، ناله سر دهید که امشب شبی دیگر است. امشب باید از محمد و مجتبی و رضا سخن گفت و ماه و ستارگانی که تحمل نگاه به زمین سوگوار خدا را ندارند؛ باید از اهل بیتی گفت که با عشق جان نوازشان، بار سنگین زندگانی خستگان ره گم کرده همه دوران را، به سرمنزل مقصود می‌رسانند و نور و امید را به آنان هدیه می‌دهند.

****
اینک از مدینه تا توس، اشک جاری است و امشب، پیامبر لبخند نمی‌زند.
من اکنون جگرهای سوخته گُلِ خوشبوی محمدی و غریب‌ترین مرد عالم، ضامن آهو را می‌بینم و صدای ناله‌ها و اشک‌های سوزناک آخرین رسول خدا و ماه و ستارگان سوگواری که به پهنای آسمان گریه می‌کنند...
فاصله توس تا به مدینه بسیار است و اما در این زمان، هیچ نیست. امشب در توس، حبه‌ای انگور زهرآگین، جگر علی بن موسی الرضا (ع) را می‌سوزاند و به آتش می‌کشد و اینک همزمان در مدینه و مسجدالنبی و قبرستان بقیع، محمد مصطفی (ص) و امام حسن مجتبی (ع) سر بر شانه یکدیگر، برای تنهایی و مظلومیت و غربتِ غریب الغربا، اشک می‌ریزند و من از شرم، هزاران بار می‌میرم و زنده می‌شوم و نگاهم آهویی سرگردان را جستجو می‌کند که ضامنی ندارد و دیگر قلبی مهربان برایش به تپش در نمی‌آید. آری، اینک از مدینه تا توس، اشک جاری است و امشب، پیامبر لبخند نمی‌زند.