به روز شده در ۱۴۰۳/۰۱/۱۰ - ۱۶:۳۸
 
۹
تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۱/۲۰ ساعت ۱۲:۳۱
کد مطلب : ۱۲۵۱۶۳

پیرمردهای آواره شهر ما

فرهاد نقدعلی
روزنامه بهار

بابام آلزایمر داشت. کسی رو نمی‌‌شناخت. به من می‌‌گفت برادر و وقتی مادرم بهش غذا می‌داد اونو مادر جان خطاب می‌کرد و وقتی مادرم باهاش دعوا می‌کرد بهش می‌گفت خواهر!! بابام هیچ‌وقت تو خونه بند نمی‌شد. همیشه دوست داشت بره. می‌گفت می‌خوام برم منزل! خونه ما را منزل خودش نمی‌دونست! همیشه فکر می‌کرد مهمونه! اصرار داشت بره منزل خودش و ما هم هیچ‌وقت نمی‌دونستیم این منزلش کجاست؟  یک روز از غفلت ما استفاده کرد و در را باز کرد و رفت. رفت و ناپدید شد. یک‌ هفته همه جا را گشتیم پیدا نکردیم. به کلانتری اطلاع دادیم.

ما را فرستادن اداره آگاهی و اونجا تشکیل پرونده دادیم و بعد ما رو فرستادن پزشکی قانونی و بهزیستی و اونجا هم خبری نبود. تشکیل پرونده و کارهای اداری، خودش دو، سه روزی طول کشید . آخرش اعلامیه درست کردیم که پیرمردی با این مشخصات از خانه خارج شده و تمام منطقه را پر از اعلامیه کردیم. از همون روز اول تلفنها شروع شد. روزی ده نفر زنگ می‌زدند که پدرت اینجاست. به‌سرعت خودمونو می‌رسوندیم اما می‌دیدیم که پیرمرد مورد نظر، پدر ما نیست و پیرمرد غریبه‌ای است که در خیابان‌ها آواره است.

رفته رفته متوجه شدم که تو شهر چقدر پیرمرده بی‌نام و نشان وجود داره که یا گوشه خیابون خوابیدن و یا حواس پرتند و یا در حال گدایی. روز دوم اعلامیه یک پیرزن و یک پیرمرد دیگری را هم کنار اطلاعیه پدر من چسبونده بودن. تو این یک هفته با پیرمردهای آواره مختلفی آشنا شدم. یکی از دست دامادش فراری شده بود. یکی داشت دنبال آدرسی می‌گشت و یک کاغذ سفید دستش بود. یکی می‌گفت مسافره. یکی اصلا حرف نمی‌زد و یکی هم از دست همه فراری بود.
در آخر پدرم رو تو مرکز بهزیستی در اسلامشهر پیدا کردیم. پیرمرد حال خوشی نداشت. اونجا هم پر از پیرمرد گمشده بود. دختری اصرار داشت تا پدرشو تحویل نگیره برای اینکه نمی‌تونه ازش نگهداری کنه. برای اینکه همش تو خونه دعوا راه می‌ندازه و اگه باباش برگرده شوهرش طلاقش می‌ده.

به هر‌حال پدر را آوردیم خونه. فردای اون روز باز پدرم اصرار داشت بره منزل! کلافه شده بودم. بردمش پارک. می‌خواستم ببینم بالاخره منزل مقصود بابام کجاست و تو این مدت دنبال چه خونه‌ای بوده؟ پیرمرد با دیدن درختان و حال و هوای قدیمی کوچه‌ای که در اون راه می‌رفتیم خوشحال به‌نظر می‌رسد.با لبخند گفت: داریم می‌رسیم منزل!  از کنار یک دیوار کاهگلی که عبور کردیم تازه فهمیدم برای پدرم منزل و مقصود کجاست؟ خونه کودکی تو روستا؛ منزل گمشده بابام بود! پدرم برگشته بود به آستانه هفت سالگی!