به روز شده در ۱۴۰۳/۰۲/۰۵ - ۱۹:۳۲
 
۱۰
تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۲/۱۴ ساعت ۱۲:۱۱
کد مطلب : ۱۲۶۵۳۱

پندِ پدر /طنز

بهزادباباخانی

گروه جامعه مردی، فرزندی ناخلف داشت که درس نمیخواند و مفت میخورد و وِل می‌گشت. یک روز جلوی دبیرستان دخترانه دستگیر میشد، روزِ دیگر با موتور نفله میشد و دست و پایش میشکست. پدر از رفتار پسر به ستوه آمد. روزی پسر را فراخواند و گفت: پسرم، من هر چه در توانم بود برای آسایش تو و خانواده فراهم کردم و در تربیت تو کوشیدم! درس بخوان و کسب علم کن که به زیر آوری چرخ نیلوفری را، یا برو سر پیشهای شرافتمند و کسب روزی حلال کن. دست از رفیقبازی و ولگردی بردار که سالهای عمرت تلف نشود و نادم و پشیمان نگردی! پسر شرمگین شد و به احترام پدر تا کمر خم شد و گریست. پدر دست بر شانهاش گذاشته و گفت: حال که عاقل شدی این پول را بگیر و برو کلاس کنکور ثبت نام کن تا بلکه دانشگاه بروی و برای خودت کسی شوی! پسر پول را گرفت ولی عوض کلاس، رفت باشگاه اسم نوشت. یکسالی تمرین کرد ولی به علت مصرف زیاد تستوسترون هیکلش باد کرد و شکل گوریل شد. پشیمان و گریان نزد پدر برگشت و عذر خواست.

پدر دستی بر شانهاش گذاشت و گفت: دیدی حرفم را گوش نکردی و گولاخ شدی! بیا این پسانداز اندک را بگیر و فکر شغلی کن. پسر پول را گرفت و مثل بچه آدم رفت مغازهای اجاره کرد. ولی یک شب مغازهاش سوخت و همه ثروتش بر باد رفت. دست از پا درازتر نزد پدر برگشت و گریه سرداد. پسر گفت: من عرضه کار کردن ندارم، پولی بده تا بروم دماغم را عمل کنم بلکه بتوانم هنرپیشه سینما شوم. پدر گفت: هر چه پول داشتم حیف و میل کردی، گورت را گم کن تا خودم خفهات نکردم! و پسر را از خانه بیرون کرد. پسر به دفتر سینمایی رفت. دماغش گنده بود ولی چون چشمهایش آبی بود قبولش کردند و نقش اول فیلم را بازی کرد. چیزی نگذشت که معروف شد و سانتافه و خانه در نیاوران خرید و پیش پدر برگشت. پدر از دیدن پسر تعجب کرد و گفت: اینجا چه غلطی   میکنی؟

پسر ماجرای سینما و موفقیتش را شرح داد و دست پدر را بوسید. پدر گفت: سینما به کسی رحم نکرده ولی خوشحالم که موفق شدی و پسرش را سخت در آغوش فشرد و تکریم کرد. چند روز بعد پسر در پارتی شبانه دستگیر شد و عکسش لو رفت و ممنوع التصویر شد. نادم و پشیمان نزد پدر برگشت. پدر گفت: به خدا من دیگر نصیحتی ندارم، برو ببینم خودت چیکار میکنی این دفعه! سالها از پسر خبری نبود. یک روز به نزد پدر باز آمد و گفت: پدر عزیزم، به نصیحتت عمل کردم و درس خواندم و دانشگاه رفتم و لیسانس و فوقلیسانس گرفتم،  تا چند روز دیگر هم مدرک دکترایم را می‌گیرم. پدر اشکِ شوق در چشمانش حلقه زد و گفت: احسنت فرزندم که به پند پدرت گوش دادی، حالا چه کارهای؟ پسر با غرور سرش را بالا گرفت و گفت: هیچی، مسافرکشم! پسر، خندان خانه را ترک کرد و دیگر نزد پدر بازنگشت. نقل است که همان شب پدر در صفحه اینستاگرام با روسری خودش را دار زد.
مرجع : روزنامه بهار