به روز شده در ۱۴۰۳/۰۱/۳۱ - ۲۲:۴۳
 
۰
تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۱/۲۸ ساعت ۱۰:۳۹
کد مطلب : ۱۲۸۴۶۷
رشد روزافزون زباله گردي در پايتخت

آنها که نانشان را در زباله‌گردی مي‌جويند!

گروه جامعه: در کوچه پس کوچه‌های شهر که راه می‌روی به مردمانی برمی‌خوری که نانشان را در زباله‌گردی در سطح شهر جست وجو می‌کنند.
آنها که نانشان را در زباله‌گردی مي‌جويند!
به گزارش ایسنا، این روزها گرانی مخارج زندگی، زباله را تبدیل به منبعی برای کسب درآمد کرده است، کارتن و مقوا، پلاستیک، نایلون، قوطی، بطری‌های شیشه‌ای و فیبرها و فوم‌ها همگی ارمغانی است که در دل سطل‌های زباله پنهان شده تا زجر کشیده‌ای با دست پینه بسته برای استخراج آن اهتمام کند .خوب که نگاه کنی؛ پیرمرد، زن و یا حتی کودکانی را می‌بینی که سرشان را از میان سطل زباله بیرون می‌کشند و با نقابی که بر رخ دارند چهره از مردم می‌دزدند. شب از نیمه گذشته بود، زنی 44 ساله مشغول جمع کردن مقداری نان خشک از سطل‌های زباله بود، نزدیکش می‌شوم و خود را معرفی میکنم که خبرنگارم. زیاد روی خوش نشان نمی‌دهد، چند دقیقه‌ای درباره مشکلاتش و زنان زباله‌گرد دیگر حرف می‌زنم.

لحظه‌ای در سکوت می‌گذرد، از زن درباره کارش می‌پرسم، با دلخوری جواب می‌دهد: " کدام کار؟ زباله‌گردی هم شد کار " . اینکه هر شب با صورتی بسته به دنبال تکه‌نانی در زباله‌های مردم باشی کار نمی‌شود، جهنم است. سمیه می‌گوید، زندگی من تمامش بدبختی است از لحظه‌ای که به دنیا آمدم تا زمانی که زن قاسم شدم.از خاطرات تلخ گذشته گفت، از اینکه چطور با قاسم شوهرش درسن 14 سالگی آشنا شد و قرار ازدواج با اوبست، از اینکه چگونه امید و آرزوهای زندگیش را در وصال با قاسم شوهرش خلاصه کرد که جز تباهی یادگاری برای او به جای نذاشت.

می‌گوید خوشی زندگی من فقط یک ماه بود اعتیاد و دست به زن داشتن قاسم زندگی را برایم سیاه کرد ولی ای کاش تنها در این خلاصه می‌شد. می‌گوید او قمار باز بود و هرچه داشتم و نداشتم سر قمار داد، جز تکه فرشی و وسایلی کم که برایم ماند. با گریه از آبروی از دست رفته‌اش می‌گوید که قاسم آن را هم بر باد داده است. میان گریه‌هایش نیشخندی زد و خدا را شکرمی‌کرد از اینکه دیگر قاسم وجود ندارد.

اشک‌های گوشه چشمش را پاک می‌کند، نفس عمیقی می‌کشد به گونه‌ای که رنج سال‌ها سختی در چهره چروکیده‌اش نمایان است.سمیه می گوید: قاسم دنبال کار نمی‌رفت و همه مسئولیت خانه به عهده من بود، ابتدا خرج زندگیم را از کار کردن در منازل مردم می‌گذراندم ولی به دلایلی دیگر کسی اجازه کار کردن به من نداد.یک سالی دست فروشی می‌کردم که فایده‌ای نداشت، چون برخی پولم را می‌خوردند و من از تنهایی خودم می‌ترسیدم و لب به اعتراض نمی‌گشودم.

او می‌گوید: 6 سالی است که زباله‌گردی می‌کنم و خرج خودم را در می‌آورم، ولی همیشه دلم به حال دخترک یا پسرکی می‌سوزد که در سنین کودکی دچار سرنوشت من شده‌اند و روزگار خود را در سطل‌های زباله سپری می‌کنند. از او پرسیدم چرا در این چند سال به دنبال خانواده‌ات نرفتی؟، میگوید: شرم دارم چرا که با مخالفت خانواده‌ام با قاسم ازدواج کردم و الان بعد از گذشت 30 سال هیچ خبری از هیچ کس ندارم.از او درباره آرزویش می پرسم و می‌گوید: آرزویی ندارم یعنی دنیا برایم آرزویی نگذاشته است. خداحافظی می‌کند و آرام آرام دور می‌شود، حرف‌هایش را که در ذهنم مرور می‌کنم با خود میگویم چه دنیای عجیبی است، آدم‌هایی اطرافمان زندگی می‌کنند که شاید داشتن یک سرپناه ساده تنها آرزویشان باشد و هستند افرادی که غرق در مادیات هستند.