به روز شده در ۱۴۰۳/۰۱/۰۹ - ۱۷:۰۶
 
۰
تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۵/۱۶ ساعت ۱۳:۲۴
کد مطلب : ۱۳۴۷۵۱

بازنمایی معلولیت؛ زبان طرد

مجتبی گلستانی- روزنامه بهار
نکته‌ تلخ اما معنادار درباره‌  بازنمایی معلولیت این است که هرگونه نوشتن و سخن گفتن انتقادی درباره‌  این مبحث پیشاپیش با مساله  طرد و کنارگذاری پیوند می‌خورد؛ بدین معنا که در جامعه‌  مدرن، بدن معلول را بدنی می‌پندارند که به واسطه‌  تفاوت داشتن و دیگرگونه بودنش باید کنار گذاشته شود. در اینجا تفاوت داشتن و دیگرگونه بودن را نباید در معنای ایجابیِ متمایز و خاص بودن برداشت کرد، بلکه این نوع تمایزگذاری همواره حاوی نوعی غیریت رفع‌ناشدنی و بیگانگی ذاتی میان انسانی است که خود را سالم و کامل و توان‌مند قلمداد می‌کند و دیگری‌اش را ناسالم و ناکامل و ناتوان‌مند می‌پندارد.

آن‌چه در بطن تمایز بدن معلول «به معنای بدن ناقص و ناکامل» بدن سالم و کامل نهفته است، گرایش به تعیین حدود و مرزهای سخن گفتن از بدن‌هاست: آن‌چه می‌توان درباره‌  بدن و معلولیت گفت و نیز نحوه و شکل سخن گفتن از این موضوعات پیشاپیش از طریق برخی مکانیسم‌ها نظم و سامان یافته است و این مساله‌ای است که نه فقط در زبان زندگی روزمره، بلکه در برخی از متون پیشروی ادبی نیز حاکم است. به دونمونه اشاره کنیم. سطرهایی که در پی می‌آید، روایت راوی داستان کوتاه «خواهران» ، اولین داستان کتاب «دوبلینی‌ها» نوشته‌ی جیمز جویس از رابطه‌  مهراکین خود با یک پیرمرد کشیش است: «هر شب وقتی سر برمی‌داشتم و پنجره را نگاه می‌کردم کلمه‌  فلج را آهسته به خودم می‌گفتم. کلمه‌ای که همواره به گوشم عجیب می‌آمد، مثل کلمه  «نومون» در هندسه‌  اقلیدسی و کلمه  «شمعونی» در شرعیات. اما حالا به نظرم مانند اسم موجودی بدکار و گناهکار می‌آمد. مرا از‌ترس می‌انباشت، با این‌همه دلم می‌خواست به آن نزدیک‌تر شوم و اثر کشنده‌اش را ببینم» .

اکنون کشیش، پدر فلین، اکنون مرده است و راوی نوجوان داستان در خلوتش «صورت کبود کریه مرد افلیج» را می‌بیند، آن «صورت فرتوت و عبوس» که دائم دنبال او می‌آید و گویی «می‌خواهد چیزی را اعتراف کند». سرانجام راوی درمی‌یابد که از زمانی که جام مقدس بی‌اختیار از دست کشیش افتاده است، وی به فلجی جسمی دچار شده بوده که نهایتاً به مرگ وی انجامیده است. ادوارد براندابور در تاویلی که درباره‌ی این داستان کوتاه نوشته است، «خواهران» را تصویر و‌ ترسیم جست‌وجوهای «جوانان حساس دوبلینی» می‌داند که هنوز کاملاً «تسلیم فلجی که دامن‌گیر بزرگ‌ترهاست، نشده‌اند». از نظر براندابور، مسیر پیرنگ این داستان کوتاه به شیوه‌ای ارسطویی از ناآگاهی به سوی شناختی حرکت می‌کند که «مقصود کلّ اثر است» و «اوج داستان مبتنی بر این شناخت است» و مساله‌  (راوی) داستان صرفاً این پرسش است که پدر فلین چرا و چگونه به بیماری فلج مبتلا شده بوده است؟ و پاسخی که راوی به آن می‌رسد، یک «جواب کاملاً درونی است» .

بدین‌ترتیب، چنان‌که از تاویل براندابور برمی‌آید، تصویری که در «خواهران» از کشیش مرده‌  افلیج ارائه شده است، «مظهر جنبه‌های فاسد کاتولیسم ایرلند» است و «رابطه‌  اسارت‌آمیز دوبلینی‌ها را با آبای کلیسا» برملا می‌سازد، «فلجی که کشیش را از انسانیت دور انداخته است» ؛ و بر این منوال، راوی جوان به شناخت «چشم‌انداز فلج کشیش» می‌رسد. مساله‌  اصلی من در خوانش داستان کوتاه خواهران بیشتر از آن‌که معطوف به چرایی و چگونگی رابطه‌ی کشیش و راوی باشد، معطوف به این پرسش است که چرا تباهی و فساد در ایرلند اوایل قرن بیستم در داستان جویس با کمک استعاره‌های مربوط به معلولیت بازنمایی می‌شود؟ به سخن دیگر، چه سنخیتی میان معلولیت و فساد برقرار است که بر حسب تفسیر براندابور، «فلج کشیش تصویری است از وضع و حال روحی‌اش و به طور مجازی، تصویری است از کیفیت کل دوبلین. جویس خودش آن را hemiplegia (فلج ناقص) خوانده است. . . کشیش مانند بسیاری از دوبلینی‌ها «نومون»  است. وی به کمال فردی نرسیده است»؟ چه نسبتی میان نرسیدن به کمال فردی و معلولیت برقرار است؟ آیا معلولیت یک مقوله‌ی متافیزیکی ـ الاهیاتی و حتی اخلاقی است که با بدکارگی و گناهکاری در رابطه‌ای تنگاتنگ قرار دارد؟ چرا نتیجه‌  مستقیم گناه و کردار بد همچون ناتوانی جسمی بازنمایی می‌شود؟

آیا این تصویر، بازنمایی معلولیت به‌مثابه تاوان و جبران مافات نیست یا بالعکس،‌ترسیم تاوان گناه و کردار بد به‌مثابه معلولیت نیست؟ و آیا شناختی که راوی جوان دائم در تقلاست که به شیوه  درون‌نگرانه به آن برسد، همان فهم دلیل فلج شدن کشیش پیر با آن «صورت فرتوت و عبوس» نیست؟ در رمان «کوری» نوشته‌ی ژوزه ساراماگو نیز چنین تصویری از معلولیت بازتولید شده و روایت این رمان که شخصیت‌هایش هیچ نامی ندارند، از استعاره‌  نابینایی شکل یافته است: کوری به‌مثابه یک آفت ناگهان به تن و سلامت شهر هجوم می‌آورد. رمان چنین آغاز می‌شود که راننده‌  اتومبیلی در پشت چراغ قرمز چهارراهی بدون هیچ پیش‌زمینه و سابقه‌ای احساس می‌کند که توانایی دیدن را  از دست داده است. با مراجعه‌  وی به یک چشم‌پزشک مجموعه‌ای از نابینایی‌ها در شهر آغاز می‌شود.

معاینه  پزشکی هیچ مشکل یا بیماری معینی را، آن‌گونه که در گفتمان پزشکی طبقه‌بندی‌شده یا تشخیص‌پذیر باشد، در چشم‌ها نمی‌یابد؛ پس چشم‌ها سالمند و در این نوع کوری برخلاف تصویر غالب از نابینایی افراد با سیاهی مطلق مواجه نیستند، بلکه در نظر آنان همه چیز سفید است، کوری به‌مثابه هیولای سفید. پس این نوع کوری ظاهراً به چشم و بدن بیماران ربط پیدا نمی‌کند. دولت و پلیس، از‌ترس شیوع بیماری، نابینایان جدید را تحت تدابیر شدید امنیتی و پزشکی و قوانینی بسیار سختگیرانه در آسایشگاهی قرنطینه می‌کنند. نابینایان در آسایشگاه بر سر مسائلی چون تقسیم غذا درگیر انواع فساد و فلاکت انسانی یا ـ به عبارت دقیق‌تری که در داستان جلوه داده شده است ـ حیوانی می‌شوند.

عاقبت زندانیان نابینا از آسایشگاه می‌گریزند و درمی‌یابند که حتی چشم‌های مجسمه‌های مقدس کلیسا نیز دچار بیماری کوری شده است و همسر چشم‌پزشک ـ تنها کسی که در آسایشگاه توان دیدن دارد و کسی از آن خبر ندارد ـ درمی‌یابد که مشکل نابینایی شهر از فساد در کلیسا بنیاد گرفته بوده است. بر حسب تفسیرهای ایده‌ئولوژیک، از جمله تفسیر عباس پژمان در مقدمه‌  یکی از چندین‌ترجمه‌  فارسی «کوری» ، مساله  نابینایی را نباید با «کوری حقیقی» یکی دانست، نابینایی در این رمان «مجازی» است. با این‌همه، «کوری سفید» داستان مستقیماً با «ساختار استعاری کتاب» پیوند دارد، زیرا قرار است «کثافتی» را بازنمایی کند که «زندگی را در کوری فرا می‌گیرد». کوری بر حسب این گونه خوانش‌ها، به‌ویژه با توجه به صحنه‌  گشایش رمان در پشت چراغ قرمز، داستانی «درباره‌  رعایت نکردن حقوق دیگران است» و «وضعیتی که شهر بی‌نام ساراماگو به آن دچار می‌شود، تقاص سرپیچی‌های مردم آن از اصول انسانی است». باری، «کوری در واقع دشنامی است که نویسنده نثار جوامع بشری می‌کند».

پرسش‌هایی که پیش‌تر درباره‌  داستان کوتاه جویس مطرح شد، درباره‌ رمان ساراماگو نیز صدق می‌کند. نخست این‌که چه در رمان و چه در تفسیرهای ایده‌ئولوژیک، استعاره‌  نابینایی نوعی استعاره‌  اخلاقی ـ سیاسی محسوب می‌شود که شهری تباه و فاسد را دور از شناخت راستین و «حقیقت»‌ترسیم می‌کند. دوم این‌که اگرچه نابینایی در متن رمان از مولفه‌های پزشکی‌اش جدا شده است، همچنان از اتحاد و همبستگی اخلاق و پزشکی خبر می‌دهد. در واقع، الگوهای پزشکی و اخلاقی معلولیت بر الگوی عام‌تر فردگرایانه مبتنی هستند: معلولیت عیب و نقصی است که از گناه یا نقصان و انحراف اخلاقی حاصل شده است، آن‌سان که نظام فیزیکی شخص بیمار دچار ایراداتی در کارکرد و نبود تعادل می‌شود.

از این جهت، الگوی فردگرایانه بر حسب ساختارهای معرفتی نهفته در آن نوعی نگاه خیره  پزشکی ـ اخلاقی را پدید می‌آورد که نیروی پنهان تشخیص و درمان بیماری و آن چیزی است که فوکو «سراسربینی» می‌نامد. بدن دیگری در این الگو لزوماً از جامعه بیرون انداخته یا به زندان افکنده نمی‌شود، بلکه به بدنی تبدیل می‌شود که اطاعت و فرمان‌برداری را پیشایش تعلیم دیده است.