مریم پیمان
کناری ایستادهام. نبودنم بهتر از بودنم بود.کلافه شدهام از نگاههای پر از مهر و خواهش مردم این حوالی.کاری از من برنمیآید.نه توان کمک کردن برای جابهجایی وسایل را دارم و نه در سرمای شبها و سوز روزهای اسفند شوم و نامهربان توان و طاقت ماندن و دلداری دادن.هر روز خبر از کمکها و خیریهها کمتر شده است و دیدن یکی دو نفر که به یک خانواده سر میزنند، داغی است بر دل همه زلزلهزدگان و یادآوری مشکلاتشان. حالا خودمان هم دردسری برای میزبان شدهایم. «تا هفته پیش روی زمین سرد جای پذیرایی داشتیم.» اشک میریزد که جایی برای نشستن هم نیست و چادر را آب گرفته است.هما امسال تنها میزبان ما نبوده است، بلکه بسیاری از مردم و مسئولان به او سری زدهاند تا مرهمی بر درد خانه ویران شدهاش باشند.
زلزله امان مردم سرپل ذهاب را بریده است. خانه کوچک او و سه فرزند یتیمش سقفی برای دردهایشان بود.سقفی که ماههاست نشانی از آن بر جای نمانده است. کانکس هم به آنها نرسیده است. خانه باید کامل تخریب و دوباره از نو ساخته شود. اما پدری در خانه نیست تا بتواند سقفی بسازد و دشواریها را هموار کند.چهار سال است که از نبودن او گذشته است، اما کسی هنوز به نبودنش عادت نکرده است.سرطان داشت و بیماری او را خانهنشین کرد.همین که بود دل را گرم میکرد به زندگی.شیما تازه 18 ساله میشود و چیمن 21 ساله.
اقبال 26 سال دارد. مرد خانه سرگرم چادر شده است.روی پیشانیاش چین نشسته است.بیماری پدر توان و امکان تحصیل را از آنها گرفت.تا روزهای پیش از زلزله کاری از آنها برای زندگی برمیآمد، اما از روز زلزله چند ماهی است که زندگی برای آنها هر روز کاری میتراشد.یک روز ویرانی خانه، یک روز سرما، یک روز گرسنگی و امروز مهمان ناخواندهای به اسم باران.به آسمان نگاه میکنم.بیامان نمیبارد، اما امان نمیدهد.چادرها را آب گرفته است.احساس میکنم با حضور ما در منطقه چیزی ناخوشایند همراهیمان کرده است.از خودم بیزار میشوم.همیشه باران را دوست داشتم.
شهر و روستا فرقی نمیکرد، اما این بار با غیض نگاهش میکنم. «برکت خداست.» مردی از کنارم میگذارد.«شکر!» همه در هم شکستهاند جز او.گریه و شکوه و ناله به آسمان بلند است. خانه از دستدادگان دلشکستهاند، اما عزیز به خاکسپردگان چیزی برای نداشتن دیگر ندارند. مردها کمک میکنند، اقبال و هما میدانداری. چادر را به زحمت از آب خالی میکنند. همسایهای تعارف میکند تا مهمان آنها باشیم، اما دلم طاقت نمیآورد. به درخت کوتاهی تکیه میزنم. به زمین با خشم خیره میشوم. زمستان سختی را گذراندهاند.
خبری از خانه و سقفی امن برای یک خانواده چهار نفری نیست.هزاران قول و قرار و گزارش و خبر خوانده بودم.قرار بود تا اینجا امروز بهشتی باشد برای زیستن و کسی به یاد نیاورد دردهای شب زلزله را.هر آنچه را زلزله از آنها نگرفته بود، باران خواهد گرفت. چیزی برای از دست دادن نمانده است.به آسمان با بغض نگاه میکنم؛ «نداند کسی قدر روز خوشی/ مگر روزی افتد به سختیکشی».