به روز شده در ۱۴۰۳/۰۱/۰۹ - ۲۱:۵۸
 
۰
تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۱۰ ساعت ۱۰:۰۸
کد مطلب : ۲۰۲۷۰۹

خرده روایت یک روز کرونایی

گروه جامعه: درس و دانشگاه که تعطیل است و کار و باری هم که نداری. تا می توانی خواب را کش می‌دهی و بالاخره ساعت 11 دیگر مجبوری با کسالت و کوفتگی از خواب بلند شوی. گاهی بدت نمی آید کوفتگی از کرونا باشد، نه زیاد خوابیدن و بی تحرکی؛ به هر حال این که مریض باشی از بی مصرف بودن سرسنگین‌تر است. چیزی می خوری و نمی دانی چه کار کنی. روزِ روزش که حوصله کتاب و درس خواندن نیست. سر صبح هم آخر چه کسی فیلم می‌بیند؟ ماسکی که خودت می‌دانی به دردت نمی خورد را برای فرار از نگرانی مادر پدر به صورت می‌زنی و بیرون می‌زنی.
خرده روایت یک روز کرونایی
همین اول کار اطلاعیه‌های ریزودرشتی که به در آسانسور زده شده کلافه‌ات می‌کند و حالت از هرچه دستکش و ژل ضد عفونی کننده و حتی تعیین میزان ظرفیت آسانسور به هم می خورد. اما حداقل یک چیز بامزه مسخره این روزها می بینی: اسم «کروناویروس»! که شبیه گیلکی حرف زدن می‌ماند مثل «گوجه خورشت» و ...
کمی در کوچه خلوت و بی روح قدم میزنی اما چندان هم این فضا غریبه نیست؛ انگار چند وقت یک بار ماجرا همین است. حالا شلوغ هم که باشد و بروند و بیایند فرقی به حال تو ندارد؛ وقتی نه درباره تفاوت ویروس کرونا با آنفولانزا چیزی می‌دانی، نه بلدی در خانه ماده ضدعفونی کننده تولید کنی، نه حوصله غر زدن به اوضاع را داری نه ذرت مکزیکی خوردن و تنظیم میزان فلفل و نمکش کنار پیاده ‌رو حالت را خوب می کند.سوار اتوبوس می شوی تا کمی از شرق فاصله بگیری و به شهر برسی. با این همه تعطیلی و دورکاری و این داستان‌ها، اتوبوس شلوغ است و کیپ تا کیپ ماسک‌ها به هم چسبیده‌اند. با تعجب نگاه می‌کنی و پوزخند میزنی. یکی در حالی که ماسک را تا زیر چشمش بالا کشیده و با دستمال به زور میله اتوبوس را گرفته می‌گوید «دیشب دلم درد گرفت، گفتم خدارو شکر کرونا گرفتم، می‌میرم! آخر این زندگیست که ما داریم؟» هندزفری را به گوشت می‌زنی و آهنگ‌های تکراری را چندتایی گوش می‌دهی تا خسته شوی و قطع کنی و برسی. دنبال موزیک جدید گشتن خودش حال و حوصله می‌خواهد. ناسلامتی کرونا آمده است! آنقدری که تو کرونا را بهانه می‌کنی، دولت نمی‌کند.

«رئیس جمهور اعلام کرد از شنبه اوضاع به حالت قبلی بر می گردد». اولین بار است صدای رادیو در خیابان توجهت را به خودش جلب می کند و حس بدی هم می‌گیری. برگشت به حالت قبلی؟ به عقب بر نمیگردیم!... آخر مگر عقب و جلو چه فرقی دارد؟ یعنی برگشت به حالت قبل خوب است؟ یعنی قبلا خوب بودیم؟از اولین دکه کنار خیابان یک نخ ویسنتون 700 تومنی می‌خری و تا میای ادای کسانی که در ارزانی‌ها سیگاری شده اند را در بیاوری، دکه‌دار پَسَت می‌زند و پول نقد قبول نمی کند و می گوید «کرونا که نداری؟ » خب پس حداقل با بازگشت به حالت قبلی راحت تر از آدم پول می گیرند.پول را که داخل کیفت برمی‌گردانی می‌بینی انگار در اتوبوس کسی مثل عهد بوق شماره‌ای داخل کیفت انداخته است. میای دور بیندازی، نگه می داری! بالاخره طرف آدم جالب یا خری بوده. هرچه هست باحاله. شماره را در گوشی با اولین کلمه جالبی که به ذهنت می رسد ذخیره می‌کنی و دستت می خورد تک زنگی هم می زنی و پشیمان می شوی و آرام راه میوفتی.همه داروخانه ها شلوغ است و تو فقط از کنارشان رد می شوی یا مثل این که سوار قطاری شدی، فکر می کنی آنها از کنارت رد می شوند. بنرهایی که می‌گویند کویئد 19 چند روز روی کدام سطوح باقی می ماند و چه کسانی را نباید ببوسیم و با میوه ها وسبزی ها چطور برخورد کنیم و.. تند تند می گذرند. از اینور و آنور صدا می‌آید که معاون وزیر هم گرفته، شهردار هم گرفته و... یکی می خندد، یکی می گوید حالا وای به حال ما و.. تو اما انگار دهانت را باز کرده‌اند و نشانده‌اند روی صندلی دندانپزشکی ضدعفونی نشده و به اندازه 28 سال آمپول بی حسی در دهان و فکرت فرو کرده اند.

فکرت می پرد، حواست جمع نیست، نمی‌دانی کجا بروی، نمی دانی چه کسی را ببینی. روی گوشی شماره چندتا دوست جدید و قدیمی را رد می‌کنی و انگار حوصله هیچ کدامشان را نداری. تنها چیزی که جذبت می کند در خیابان باشی این است که در خانه نباشی. یک نفر دوربین به دست، دختری موبلوندی که در کنار پدرش راه می رود را با اصرار کنار می‌کشد و احتمالا برای تیتر  «آخرین تصاویر کرونا در ایران» عکس می گیرد. دختر از پشت ماسک لبخند زده است و پدرش که مثل خودت بلوند نیست و روی صورتش کک و مک دارد به عکاس خیره می‌شود.سیگار مفت و قدم زدن در پارک و همه اینها حالت را به هم می‌زند. به کارهایی که نکردی فکر می‌کنی و اینکه وقتی مشغول هستی بهتری که جواب ذهنت منفی است. اگر کرونا نبود حالت بهتر بود؟ پاسخ منفی است. اگر کرونا برود چه کار می‌کنی؟ مغزت می ترکد. هیچ چیزی نمی خواهی. انتقادی به داروخانه‌ها و دلالانی که ماسک مفت را 30 هزار تومان می‌فروشند نداری. اینکه دولت چرا از اول شیوع کرونا را اعلام نکرد دخلی به تو ندارد و به زندگی ات مربوط نیست. فقط راه می‌روی و می‌روی و باز می‌روی که خسته شوی و شب که برگشتی بخوابی.سوار مترو می شوی. جوانی ژولیده با دستان سیاه و روسری و ماسکی کوچک می خواهد چیزی بفروشد، اسباب بازی دارد و فندک. « مکعب روبیک، بازی و سرگرمی فقط 5 هزار تومان...» نزدیک سرت می‌شود « نمی خری؟» حوصله نداری. به زور دهن بی حست را باز می‌کنی و بوی گازوئیل و عرق و احتمالا تعدادی کروناویروس را پایین می‌دهی و می‌گویی «اینها حال و حوصله می خواهد». فروشنده خودش را از تک و تا نمی اندازد و از تو دور می‌شود و صدایش را در گلویش می اندازد: « آیا از زندگی ناامید شده‌اید؟ ایا گمان می‌کنید فردایتان از امروز بدتر است؟ با 5 هزار تومان یک فندک بخرید، شب شیر گاز را باز کنید و به راحتی به زندگی خود پایان دهید.» می‌خندد، نمیخندی. نمی داند تو فکر نمی‌کنی فردا بدتر از امروز است، تو اصلا نمیدونی خوب و بد چیست.بالاخره لخ لخ به خانه میرسی و دوش می‌گیری و دراز می‌کشی. انگار سینه‌ات خس خس می کند ، پامیشی چایی میخوری. خیلی هم راحت نفس نمی‌کشی، با خودت می‌گویی سیگار را کم می کنم. بدنت کوفته است، «باید بیشتر بدوم..» تب داری و تسلیم می ‌شوی و سرچ میکنی...« نشانه های کرونا چیست؟ چطور با کرونا مقابله کنیم؟ قیمت ماسک....» استرس داری و حالت بهتر می‌شود، خوابیدن زیاد برایت خوب است، باید بهداشت را رعایت کنی. «کرونا که برود می روم سر کار.» چشمت به نور گوشی می افتد: «کروناویروس» دوبار زنگ زده است.