به روز شده در ۱۴۰۳/۰۲/۰۶ - ۱۰:۰۰
 
۲۰
تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۶/۱۶ ساعت ۱۲:۰۹
کد مطلب : ۵۳۷۷۰
خداحافظ کدخدا؛ دیگر دوره پهلوانی تمام شد

«بیل گیتس» به ایران آمده است!

مقاله وارده
«بیل گیتس» به ایران آمده است!
مالک رضایی

گروه فرهنگي: عموی خدا بیامرزم، این حکایت از دوران کودکی خود به یاد داشت. در میدان روستایشان، هر از چند گاهی معرکه ای برپا بود. پهلوانانی از دور و نزدیک مي‌آمدند و بساط کشتی برپا مي‌کردند. همین رسم، کم وبیش در روستاهای دیگر نیز برقرار بود. اما رقابت و مبارزه در همه آنها، قواعد خاص خود را داشت که جوانمردی جوهر اصلی آن بود. تماشاگران و داوران هرکدام جایگاه خود را داشتند.

دیر زمانی بود که بساطی از کشتی در روستا برپا نبود، تا این که پهلوان نام آشنایی از یک روستای دوردست آمد. لگام اسب خود را، بر دیرکی بست، کمربند و یراق پهلوانی به تن کرد و در گوشه ای از میدان به انتظار رقیب نشست. اهالی با شور و شعف خاصی گرد آمدند، تا تماشاگر رقابتی پرشور باشند. پهلوان روستا هم بعد از مدتی سررسید و بعد از خوشامد گویی سردی به میهمان در گوشه ای دیگر از میدان نشست. ابزاری در دست داشت که تا آن روز کسی، مشابه آنرا ندیده بود. با بی اعتنایی به دعوت رقیب گفت، نیازی به کشتی گرفتن نیست.

به ابزاری که در دست داشت اشاره کرد و گفت اینکه مي‌بینید، اسمش اسلحه است و قادر است از فاصله ای دور، هر نشانه ای را که بخواهی، هدف قرار دهد و جانش را بستاند. دیگر نیازی به زور آزمایی تن به تن نیست. پهلوان نگاهی ناباورانه به او کرد و کف دست خود را از دور نشان داد و گفت اگر راست مي‌گویی دستم را نشانه بگیر. مرد مسلح پوز خندی زد و گفت دست تو حیف است نشانه دیگری بگو، تا شکت برطرف شود. گربه بخت برگشته ای با فاصله ای ازکنار میدان مي‌گذشت. با اشاره هر دو به سمت آن، ماشه اسلحه را کشید. گربه، در یک آن، به هوا رفت و تکه تکه بر زمین افتاد. همه مبهوت ماندند. پهلوان مهمان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، کمربند پهلوانی خود را باز کرد و بر زمین نهاد. آخرین بوسه پهلوانی خود را بر زمین زد و آرام به سمت اسب خود به راه افتاد. با صدای کدخدا که می‌گفت کجا پهلوان؟ سر خود را برگرداند و گفت، خداحافظ کدخدا. دیگر دوره پهلوانی تمام شد.

چند سال پیش با دیدن صحنه ای، ناگهان به یاد آن حکایت افتادم. همکار مافوقی که به زحمت قادر بود متنی بدون عیب و ایراد برای یک مقصود اداری تدوین کند، کتاب قطوری روی میز داشت که نام خودش روی جلد آن و در ذیل عنوانی بزرگ و با اهمیت، خود نمایی مي‌کرد«جهانی شدن». این کتاب برای اخذ رتبه کارشناسی عالی و ارتقاء شغلی وی در سیستم اداری، به نام ایشان تدوین شده بود. با دیدنش، عرق شرم و ندامت بر چهره ام نشست.

بر سالها عمر دانشگاهی و کتاب و دفتر افسوس خوردم. بعدها اسامی دیگری را نیز دیدم که نامشان زینت بخش مجلداتی با مفاهیم بزرگ مانند« دهکده جهانی»، «همبستگی ملی»، « سرمایه اجتماعی»، « بزهکاری اجتماعی» و سایر مفاهیم فربه سیاسی و جامعه شناسی بود. افراد مکتب نرفته و خط ننوشته چقدر آسان و یکشبه، مسئله آموز صد مدرس گشته بودند. با خودم مي‌گفتم روزگارت سیاه باد «بیل گیتس»! که این کپی پیست (copy- paste)و پرینت(print) و دانلود (download ) و.... را به ما یاد دادی و دانشگاه و مدرسه و پایان نامه های دانشگاهی و خلاصه همه گونه اندیشه ما را به روز سیاه نشاندی.

«دهکده ای» به نام «جهانی» درست کردی و خودت شدی، کدخدای آن، تا خون، موج زند در دل لعل، زین تغابُن که خَزَف میشکند، بازارش. بازار مولفین و محققین که هیج، روح روسو و منتسکیو و شکسپیر و کنفوسیوس هم در گور از دست تو می‌لرزد، که جملات و عباراتشان هر روز با نام مالک، حسن، رجبعلی و... به صدها هزار نفر «فوروارد» می شود. انبوهی از پیامک ها با نام هایی در ذیل عبارت‌های نغز و حکمت آمیز، «همه انسان‌ها به میزان نادانی خود دانایند، نه به اندازه ی داناییشان، و به اندازه نیازشان متعالی هستند نه به میزان بی نیازیشان. »، «تو را دوست دارم، بدون آنکه علتش را بدانم. محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا. »، «من ترجیح میدهم همانطور که هستم شناخته شوم با تمام اشتباهاتم، نه به عنوان کسی، با فضایل موهومی که من نیستم. »و... این قبیل عبارات به طور مداوم با نام‌هایی، ذیل آنها روی مونیتور تلفن‌های همراه دریافت مي‌شود. روزی از فرط سادگی با دیدن عبارتی زیبا به نام یکی از آشنایان، با شعف و شادمانی خاصی که انشااله در مدت زمانی که او را ندیده‌ام، قطعا مطالعات عمیقی داشته است که به چنین دستاوردهایی از حکمت ومعرفت دست یافته است. رهسپار دیدار او شدم.

«من ترجیح می‌دهم همانطوری که هستم شناخته شوم.... نه با فضایل موهومی که من نیستم... » این عبارت او را یادآوری کردم، با این امید که با بقیه کلامش از گلستان معرفت وی خوشه های بیشتر برچینم و از خوان گسترده حکمتش لقمه های بیشتری برگیرم. با کمال ادب و تشنه کامانه، منتظر سخنش ماندم. نگاه معنا داری به من کرد. از اینکه نکند، مرا مخاطب قابلی نمی‌داند، در یک لحظه، نگرانی، کل وجودم را گرفت. با اندکی تامل وبا لحنی استهزا آمیز گفت، برو بابا دلت خوش است. از کسی به من رسیده بود و من هم با حذف نام فرستنده و قید نام خود در ذیل عبارت، آنرا به پانصد نفر« فوروارد» کردم. تو هم یکی از آنها بودی، همین!

گفتم: کافیست آقا، معنی «همانطور که هستی شناحته شوی، نه با فضایل موهومی که تونیستی و.... » را فهمیدم. حداقل به نام فرستنده اش می‌فرستادی. خنده ای کرد وگفت چه فرق می‌کند؟ او هم همین کار را کرده ونام دیگری را حذف کرده است. گویی که رهزنی را رهزنی دیگر زده باشد، هیچ شرمنده نبود،. چایی خورده و نخورده خداحافظی کردم. بعدا فهمیدم آن جمله که به نام خود و به 500 نفر« فوروارد» کرده است از ژان ژاک روسوی بیچاره است، آن یکی از لامارتین، آن دیگری از شریعتی خودمان و آن.... با روزنامه ای در دست به منزل برگشتم. زنگ پیامک تلفن مرتبا می‌زد اما من دیگر نگاه نمی‌کردم. پیش خود می‌گفتم «آندره ژید»، خیلی اشتباه کرده است که گفته است «سعی کن، عظمت و زیبایی در نگاه تو باشد نه در آنچه که میبینی» فیلسوف بی معنی! وقتی چیزی زیبا نیست چگونه مي‌شود آنرا زیبا دید؟

احساس میکردم همه به نوعی از هم سرقت می کنند و بدترین نوع آن که سرقت علمی و ادبی باشد فراگیر شده است. همسرم تا دید که به صفحات روزنامه مشغولم. گفت بی دست و پا تر از تو کسی را ندیده ام. حالا هی بخوان، دار وندارمان را دادی به کتاب و روزنامه. گویا همسر یکی از همکارانم را در«نماز جماعت » دیده بود که شوهر اوهم برای ارتقاء شغلی وافزایش حقوق، در یک نصفه روز کتابی نوشته است به نام «جهانی شدن »(globalization). دلخوریش از این بود که چرا من اینکار را نمی‌کنم. کارت بانک حقوقم پیش اوست وگرنه منظور دیگری نداشت.

گفتم مادرت به عزایت بنشیند « بیل گیتس»که در چاردیواری خودمان هم از دست تو راحت نیستیم.
گفت «بیل» دیگر کیست او اسمش حسن آقا است. عمدا «گیتس» را نمی گفت که مبادا غلط تلفظ کند و خدای ناکرده امتیازی هم، ولو کوچک در این گیر و دار نصیب ما بشود. او هم با همه سادگی برای من زرنگی می‌کرد. گفتم حسن آقا را نمی گویم، استادش را می‌گویم. اسم استادش «بیل گیتس» است. گفت حسن آقا که به خارج نرفته است. «بیل »را از کجا می‌شناسد؟ حسن به خارج نرفته بود. «بیل »به ایران آمده بود. این را به همسرم، نگفتم که مبادا نگران بشود، وقتی نظام تحقیقاتی، دانشگاهی و جامعه ما از کارهای «بیل»نگران نیست من چرا باید همسرم را نگران می‌کردم؟

رضا
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۳/۰۶/۱۶ ۱۲:۲۵
مقاله بسیار جالبی بود. صد افسوس که طی چند سال گذشته سرقت در هر زمینه‎ای باب شده است. (250526)
ایرانی
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۳/۰۶/۱۶ ۱۳:۰۲
عالی بود. (250537)
روح ا...
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۳/۰۶/۱۶ ۱۳:۲۲
من 35 سالمه و دکتری فیزیک دارم از بهترین دانشگاه ایران و 5 سال است بیکارم. بلا نسبت بقیه تحصیلکرده ها مثل سگ پشیمانم که بهترین سالهای عمرم را برای علاقه ام صرف کرده ام و کسانی را می بینم که بدون داشتن استعداد و توانایی خاصی هم دکتری دارند و هم از طریق دلالی و بساز بفروشی و رانت و .... به همه چیز رسیده اند. (250543)
هم درد
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۳/۰۶/۱۷ ۰۰:۲۹
حرف حق جایی برای دفاع نمی ذاره (250674)
ایرانی
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۳/۰۶/۱۶ ۱۴:۲۶
خیلی خوب و بجا. (250565)
هموطن
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۳/۰۶/۱۶ ۱۴:۴۸
عالی بود (250571)
نادر
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۳/۰۶/۱۶ ۱۸:۴۸
پس برادر فکر نمیکنی که چرا این همه دکتر و مهندس داریم و وضع علمیمان این است نتیجه جهش علمی کشور در جهان هم همین برادران هستند که با ابداعات و اختراعات مختلف و کاربردی کردن انها امروزتکنولوژی را به ینگی دنیا هم میدهیم (250626)