به روز شده در ۱۴۰۳/۰۲/۰۵ - ۱۹:۳۲
 
۳
تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۳/۰۸ ساعت ۱۰:۰۶
کد مطلب : ۷۹۲۸۷

حالا راز خانه‌ام را بگویم...

گروه فرهنگی: «کدام معمار روحش را و جانش را ورز می‌دهد تا خانه‌ای بسازد؟»
حالا راز خانه‌ام را بگویم...
ایوب بهرام، نویسنده و منتقد، در مطلبی برای گرامی‌داشت فردوسی نوشته است:
«معمار
خانه‌ای دارم در شهری شهریت‌زده و شلوغ، پرازدحام، شهری در حال دگردیسی ممتد. خانه‌ها همه دارند نو به نو تخریب می‌شوند. نه این که نو بشوند. نه! دارند خانه‌ای می‌شوند که دیگری می‌خواهد نه صاحب‌خانه. معمارشان از آن سوی دنیا آمده از جایی خیلی دور. می‌گویند خوب خانه می‌سازد اما من خانه‌هایش را دیده‌ام. خانه‌هایش روح ندارد. زمستان‌ها نمور است و تابستان هرم گرمایش کلافه‌ات می‌کند. جای خوبی نیست. سیل می‌آید. طوفان می‌آید. بادهای وحشی بر پنجره‌های منبت‌کاری و تذهیب‌شده‌اش سیلی می‌زند اما خانه من خم به ابرو نمی‌آورد. خانه من خانه‌ای است نمونه؛ تک با شناسنامه. سند دارد. سندی منگوله‌دار. خانه من با تمام قوا دارد مقاومت می‌کند در برابر ناملایمات زمانه و گاهی بی‌مهر‌ی‌های من. البته برای او سخت نیست مقاومت کردن. خانه‌ای که پایه‌های قوی دارد و ستبر ایستاده و مانند کوه محله را زیر بال و پر خود گرفته و سایه انداخته؛ سایه‌ای خنک و گوارا.

حالا راز خانه‌ام را بگویم...
راز خانه من معمار آن است. معماران زیادی داشته؛ ایلیاتی، شهریاتی، کوچ‌نشین، صنعت‌گر، کشاورز. هر کسی رسیده ماله‌ای به این ساختمان کشیده اما کار اصلی را معمار آخری کرده است. می‌گویند مصالح را با ذوق دل می‌آغشته و می‌ساخته و می‌ساخته. حکایت معمار من حکایت ققنوس است. چیره‌دست بوده و پاک‌دل. با دل می‌ساخته خانه من را. این است که خانه من سایه‌ای دارد رویایی. سایه‌ دارد از پردیس، از فردوس. معمار خانه من مثل دیگران نبود. ملات می‌ساخت از عشق. ورز می‌داد و ورز می‌داد. حتی یک بار 30 سال ورز داد. یعنی تمام عمرش ورز داد تا قوام گرفت. بعد ساخت.

می‌گشت کوه به کوه، دشت به دشت، سنگریزه به سنگریزه خوشه‌چینی می‌کرد. خشت‌ها را می‌چید. نه چیدن درست نیست. می‌بافت بند به بند. آرام مانند نم‌نم باران. مانند همین لچک ترنج‌های قالی‌های دخترکان گمنام‌مان. می‌ساخت و می‌ساخت و می‌ساخت. این شد که خانه من این‌گونه سحرانگیز است و تحسین هر رهگذری را برمی‌انگیزد. این است که خانه من به هر قلعه‌ای پهلو می‌زند و فخر می‌فروشد. از هر کجای این شهر که نگاه کنی خانه من پیدا است. خانه من عروس شهر است. روزبه‌روز مانند گل همیشه‌بهار تازه می‌شود. خواستند مانند او بسازند ولی نشد. می‌دانید چرا؟ چون معماری نداشتند این‌گونه چیره‌دست. کدام معمار روحش را و جانش را ورز می‌دهد تا خانه‌ای بسازد؟

از همیشه تا امروز مانند معمار من نبوده و نخواهد آمد. این را چندین بار شنیده‌ام که همسایه‌ها پچ‌پچ‌کنان با حسادت از آن گفته‌اند. خانه من از چشم‌زخم به دور است. می‌دانم که او فکر این جایش را هم کرده است. بگذار بگویم معمار خانه من «حکیم ابوالقاسم فردوسی» است. غیر از او چه کسی می‌توانست خانه‌ای بسازد این‌چنین رشک‌برانگیز؟»
مرجع : ایسنا