به روز شده در ۱۴۰۳/۰۲/۰۱ - ۰۹:۲۵
 
۱۲
تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۲۸ ساعت ۰۸:۲۲
کد مطلب : ۶۶۵۹۳
تحلیلی بر آموخته‌های غلط در دوران کودکی؛

دیده و شنیده‌ام بسیار، اما کور و لال بوده‌ام!

گروه جامعه: رشد روحی و رسیدن به مراحل بالای انسانی، سفری از جهان محدود اعتقادات و باورها و ایدئولوژی‌ها و تعصبات قومی و فرهنگی و مذهبی به جهانی به مراتب بزرگ تر است. این سفر در مراحل نخستین سفری است نه به آنچه تاکنون بوده ایم و از ما ساخته اند، بلکه سفری است با ارزش‌ها، اعتقادات و باورهایی که در دوران بزرگسالی با تعقل و منطق، خودمان به آن دست می‌یابیم.
دیده و شنیده‌ام بسیار، اما کور و لال بوده‌ام!
مريم سعيدنيا

برای رهایی از جهان محدود و متعصبانه تجارب گذشته و رهایی از فشارها و اجبارهای تحمیل شده از دوران کودکی باید ماهیت این فشارها و اجبارها را به درستی تشخیص دهیم و سعی در حذف و یا تعدیل آنها داشته باشیم. فقط در صورت حذف یا کاهش اثرات این اطلاعات منشوخ شده قدیمی و پذیرش اطلاعات جدید و معقولانه و یکی سازی آنها با خودمان است که می‌توانیم حدود دانسته‌ها و زمینه نگرش خود را گسترش دهیم.

برای داشتن نگرشی گسترده تر باید خواستار رهاسازی و نابودی نگرش‌های محدودتر قبلی خود باشیم. البته خیلی راحت تر خواهیم بود اگر چنین کاری نکنیم و همان جایی که هستم بمانیم و به استفاده از همان نقشه قدیمی و نخ نما شده بپردازیم که از کودکی به خوردمان داده اند! این گونه درگیری کمتری با دیگران و جامعه خواهیم داشت و عشق و تأیید دیگران و جامعه را نیز از دست نخواهیم داد؛ اما به چه قیمتی؟! جاده‌ای که به رشد روحی و تعالی انسانی منتهی می‌گردد، در جهت مخالف چنین مسیر بزدلانه و حقیرانه‌ای است. ز

زمانی می‌توانیم در جاده رشد روحی آغاز به حرکت کنیم که باورهای اعتقادی، دینی، خانوادگی، احساسی، اجتماعی و فردی خود را زیر سئوال برده و فعالانه و نقادانه در پی ناشناخته‌ها به جستجو بپردازیم و از هر آنچه تهدیدآمیز است نترسیم و با هر آنچه در گذشته آموخته ایم و به آن وابسته و علاقمند بوده ایم به عمد به مبارزه برخیزیم. برای پیمودن جاده‌ای که به رشد روحی و رسیدن به تعقل و آگاهی منتهی می‌گردد باید همه چیز را زیر سئوال ببریم!

رشد و تعالی حقیقی با کسب دانسته‌های جدید آغاز می‌گردد. یکی از مشکلات جدی ما این است که تعداد انگشت شماری از ما صاحب یک زندگی کاملا ًفردی، اختصاصی و مجزا از دیگران هستیم. همه چیز اغلب ما دست دوم، کپی برداری شده، تقلیدی، منسوخ شده، نخ نما شده و تکراری است. حتی احساسات مان اصیل نیست و شبیه احساسات خیلی‌های دیگر است! انگار از بیرون هدایت می‌شویم و فرمان زندگی مان به دست عرف و سنت و مذهب و خانواده و هر آنچه بیرون از ما است، است.

ما عاشق و فارق و مضطرب و افسرده و خشمگین و شاد و غمگین و دچار احساس گناه و عذاب وجدان می‌شویم، فقط چون باید و باید و باید دچار چنین احساساتی شویم و چاره دیگری وجود ندارد! یکی از بیماران به نام سیما که بیست و هفت ساله و فوق لیسانس علوم دینی و مدرس دانشگاه بود و حدود دو سالی می‌شد که ازدواج کرده بود برای درمان افسردگی شدید به جلسات روانکاوی می‌آمد. او دو بار دست به خودکشی زده بود؛ یک بار با خوردن 57 عدد قرص و یک بار با زدن رگ هر دو دستش، اما هر بار به کمک همسرش به شکل معجزه آسایی از مرگ نجات یافته بود. به نظر شما مشکل سیما چه بود که آنقدر می‌توانست جدی باشد که او را تا پای مرگ بکشاند؟!

ازدواج سیما مشکلی نداشت و او و همسرش عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. سیما رابطه بسیار نزدیکی با والدینش داشت و آنها نفوذ عجیبی بر او داشتند. خانواده سیما بسیار مذهبی بودند. مادرش حداقل هفته‌ای یک بار قرآن را ختم می‌کرد و برای انجام مراسم دعا و نیایش به اماکن مذهبی می‌رفت. سیما در طول روز بسیار دعا می‌خواند و احساس می‌کرد مجبور است این کار را بکند. او برای جلوگیری از بارداری قرص جلوگیری مصرف می‌کرد، اما همیشه در این مورد دچار احساس گناه بود، زیرا باورهای مذهبی او اجازه نمی‌داد جلوی تولید نسل را بگیرد و مادرش نیز به او مدام گوشزد می‌کرد که مصرف قرص‌های جلوگیری از بارداری یک جور گستاخی در برابر خواست و اراده خدا است و او با این کار باید در برابر خداوند پاسخگو باشد!

سیما با هر بار مصرف قرص باید چندین بار استغفار می‌کرد و از خدا می‌خواست که او را ببخشد! اما احساس گناه و عذاب وجدان شدید سیما علت دیگری نیز داشت که در جلسات بعد معلوم شد. او به شدت عذاب می‌کشید و احساس می‌کرد با داشتن چنین احساس شرم آوری حتماً باید بمیرد و شایسته زنده ماندن نیست! به نظر شما سیما چه احساسی داشت که او را مستوجب رنج و عذاب می‌کرد؟! او لا به لای صحبت‌هایش با دشواری بسیار زیادی بالأخره اعتراف کرد که حدود یک ماه است نسبت به یکی از دانشجویان مردش در کلاس درس احساس کشش و علاقه می‌کند و با وجود این که به هیچ وجه این احساس را به او نگفته و سعی کرده رفتارش در کلاس کاملاً عادی باشد، اما به خاطر داشتن این احساس ذهنی خودش را به شدت کثیف و فاسد و گناهکار می‌داند و احساس می‌کند به همسرش خیانت کرده است!

او احساس می‌کرد خدا به شدت او را به خاطر داشتن چنین احساس کثیفی مجازات خواهد کرد و او دیگر لایق زنده ماندن نیست! این احساس گناه از دوران کودکی به سیما القا شده بود که احساسات جنسی و عاطفی زمینه‌ای برای بروز فساد و گناه هستند و او باید آنها را به شدت کنترل و مهار کند، در غیر این صورت توسط خداوند به شدت مجازات خواهد شد! با این که او نسبت به دانشجوی مردش صرفاً یک احساس ذهنی خوشایند داشت و هیچ گونه اقدام عملی در مورد آن انجام نداده بود، به شدت خودش را گناهکار احساس می‌کرد و برای مجازات خودش تاکنون دو بار دست به خودکشی زده بود!

آیا عادلانه و منصفانه بود که سیما صرفاً به خاطر داشتن یک احساس ذهنی(بدون هیچ اقدام عملی در مورد آن)خودش را چنین عذاب دهد؟ چرا سیما نمی‌توانست با این که بزرگسال بالغ و تحصیل کرده‌ای بود تمام آموخته‌های مضحک، مزخرف، احمقانه و غیر منطقی دوران کودکی‌اش را دور بریزد و ارزش‌هایی اخلاقی معقول، منطقی و واقع بینانه‌ای را جایگزین آن کند؟

چرا به سبک قدیم، نخ نما شده، پوسیده، تقلیدی، کپی برداری شده و تکراری گذشتگان خود داشت زندگی می‌کرد و باورها و احساسات و رفتارهایش اصیل و مربوط به خودش نبود؟ در جلسات روانکاوی سعی شد به او فهمانده شود که خداوند- آن طور که پدر و مادر و معلمان و کتاب‌ها و اطرافیانش به او شناسانده اند- آنقدر کوچک و حقیر و تنگ نظر و متعصب نیست که کسی را صرفاً به خاطر داشتن یک احساس خوشایند ذهنی(بدون این که اقدام عملی در مورد آن صورت گرفته باشد)مستوجب رنج و عذاب و مجازات و خودکشی بداند!

سرانجام به او گفته شد: تو به این دلیل گمان می‌کنی باید بمیری، چون خیال می‌کنی می‌دانی در ذهن خداوند چه می‌گذرد، اما تو سخت در اشتباهی چون هیچ اطلاعی از این امر نداری! تو فقط چیزهایی می‌دانی که در مورد خداوند به تو گفته شده است و بسیاری از آنها حقیقت ندارد. تو آدم بدی نیستی و به صرف داشتن یک احساس خوشایند ذهنی نسبت به مرد دیگری نمی‌توانی آدم بدی باشی. با چیزهایی که در مورد آن دانشجوی مرد گفته‌ای به نظر می‌رسد او تصویری فرافکن شده از مردی است که قبل از ازدواج با همسر فعلی ات به او علاقمند بودی و هیچ گاه نشد که این احساس را به او بگویی.

تو آنقدر در آن رابطه احساس گناه و عذاب وجدان داشتی که حتی حاضر نشدی از احساس خودت با او حرف بزنی و این باعث شد که او با زن دیگری ازدواج کند و تو در این عشق کاملا ًناکام ماندی. در حال حاضر که ازدواج کرده‌ای و ظاهراً زندگی زناشویی خوبی داری، با دیدن این دانشجوی مرد بر سر کلاس‌هایت یک بار دیگر یاد آن عشق قدیمی افتاده‌ای و این در تو حالتی از تنش و تعارض ایجاد کرده و ترسیده‌ای که با زنده شدن دوباره این احساس قدیمی، امنیت زندگی زناشویی است به خطر بیفتد.

به نظر می‌رسد بر خلاف آنچه خودت می‌گویی و به شدت به آن اصرار داری، خیلی هم عاشق همسرت نیستی و فقط او را دوست داری، زیرا اگر واقعاً عاشق او بودی، دچار چنین تعارضی نمی‌شدی!در حال حاضر تو هیچ گناهی مرتکب نشده ای؛ نه برای داشتن چنین احساسی و نه برای مصرف قرص‌های جلوگیری از بارداری. بهتر است این توهمات مذهبی و خرافی را دور بیندازی و معقولانه تر و منطقی تر بیندیشی.قسمت اعظم کار درمان در جلسات روانکاوی با سیما بر روی مسئله احساس گناه متمرکز بود. او از کجا آموخته بود مصرف قرص‌های جلوگیری از بارداری گناه است؟ از کجا آموخته بود داشتن احساسات و نیازهای جنسی و عاطفی گناه است؟ چه کسی به او گفته بود این کار گناه است؟!

کسانی که چنین اطلاعاتی به وی داده بودند از کجا می‌دانستند این کارها گناه است؟! چه چیزی مصرف قرص‌های جلوگیری از بارداری یا داشتن احساسات عاطفی و جنسی را به گناه تبدیل می‌کرد؟ چرا داشتن احساسات و تحریک نیازهای درونی گناه است؟ و هزاران چرای دیگر. حال سیما در جلسات روانکاوی بهتر شد و او توانست درک کند به صرف مصرف قرص‌های جلوگیری از بارداری یا داشتن یک احساس خوشایند ذهنی انسان کثیف و گناهکاری نیست، اما چند ماه پس از آخرین جلسه درمان، همسر سیما تماس گرفت و گفت که سیما باز هم دچار فاز افسردگی شده و در بیمارستان بستری گردیده است.

رهایی سیما از فشار خرد کننده احساس گناهی که به واسطه مذهب از کودکی به او تزریق شده بود و تمام زندگی‌اش را جهنم کرده بود، به سادگی میسر نبود. ریشه بسیاری از روان رنجوری‌ها و روان پریشی‌ها در آموخته‌های انحرافی و غلط در دوران کودکی است که رهایی از آنها به سادگی میسر نیست. اما باید تلاش کرد تا از این اسارت رنج بار رهایی یافت.