دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد در ابتدای خیابان شاهرخ شمالی واقع است از درب دانشکده ادبیات که خارج میشوی اگر بپیچی سمت راست، بعد ازطی مسافتی کوتاه میرسی به ابتدای کوچه اسرار آمیز اسرار، کوچهای مثل تنگارههای قدیم ماهشهر که درختان سبز و تیره اقاقیا به ردیف ایستادهاند به یک سو و در سوی دیگر درختان سرو و کاج و کوچه خود زیر سایه درختان خاکستری میزند به همراه سرمای زمهریر آذر ماه و رگههای زرد وکمیاب خورشید که به سوزسرمای زمهریر دامن میزنند...
دو دانشکده ادبیات و علوم محض دانشگاه فردوسی مسیر زیادی از کوچه را گرفتهاند والبته در این فاصله خیابان دکترا هم هست که کوچه اسرار را اریب قطع میکند یعنی بعد از عبور از تقاطع خیابان دکترا و کوچه اسرار که حدفاصل دو دانشکده است وسپس اندک مسافتی را که بروی میرسی به سالن ورزشی دانشگاه که پهلو به پهلوی سلف سرویس شماره یک است و سلف سرویس شماره دو دانشگاه درست چند متری آنسوتردر کوچه روبروی کوچه اسرار است یعنی اولین کوچه پشت به خیابان دانشگاه و امروز که 16 آذر سال 1355 باری مثل این چند روز با دوستی مشهدی که تازه همدیگر را یافتهایم و هنوز به اسم هم همدیگر را نمیشناسیم و فقط او میداند من ادبیاتی هستم و من هم میدانم که او دانشجوی ریاضی است و نقطه اشتراک ما هم علاقه طرفین به ادبیات و ریاضی ست... و دیگر نقطه اشتراک ما اینکه هردو سال اولی هستیم و سخت احساس غریبه گی میکنیم.
بویژه من که از جنوب آمدهام... و مثل همه سال اولیها هاج و واج این دنیای بر افروخته از رنجها و ناکجا هایش هستم... گرم گفتگواز ابتدای دوستی هاییم و جوانی و راه دور و دراز امیدها و آرزوها... راهمان را کج میکنیم به سمت سلف شماره دو میرویم برای صرف نهار از ماجرای 16 آذر و سه آذر اهورایی چیزی نمیدانیم نه من و نه دوست مشهدی من فقط میدانم که امروز روز دانشجو است و وضعیت اطراف دانشگاه و سلف سرویسها غیر عادی ست ماشینهای پلیس نبش خیابان دانشگاه و کوچه اسراربه صف ایستادهاند میشمارم یک... دو... سه ... خیابان دانشگاه پر ازنیرو نظامی مسلح به کلاهخود و باطوم است و طبق همه سنوات لباس شخصیها هم دور وبر دانشگاه پرسه میزنند...
نرسیده به خیابان دانشگاه در همان کوچه اسرار به سمت چپ میپیچیم برای رفتن به سلف شماره 2... دو مامور پلیس دانشجویان را بدقت ورانداز میکنند و البته مطالبه کارت دانشجویی... بدون نگاه کردن به مامور کارتمان را نشانش میدهیم وارد سلف شده در صف غذا میایستیم... به راستی که همه چیز غیر عادی است حتی مثل دیروز و پریروزهم نیست صدای پچ و پچ زبانها و حرکت آرام دستها به التهابها دامن میزند... در حالی که سرها رو به پایین است گاهی صوتی ممتد وبلند شنیده میشود صدایی که نمیدانی از کی ست و از کجاست... اما فضا علیرغم سنگینی شور و حال عجیبی دارد که پر از زندگی ست صف غذا طولانی ست و به کندی حرکت میکند اما زمان به سرعت سپری میشود بعداز گرفتن غذا هنوز روی میز ننشستهایم که پرواز بشقابها را مشاهده میکنیم و شعار دانشجو دانشجو اتحاد اتحاد بلند میشود...
هرکس به سویی میدود و من و دوستم هنوز در بهت و حیرت به اطراف نگاه میکنیم به آنی همه چیز به هم ریخته است ازسلف غذاخوری فقط بوی قرمه سبزی به جای مانده تا بجنبیم سالن خالی ست و من و دوستم که از درب خارج میشویم پلیسها مطالبه کارت دانشجویی و راهنمایی برای سوارشدن در ماشین تیره رنگ گارد دانشگاه که بی شباهت به آمبولانس نیست... اندکی مقاومت و پرسش بی پاسخ و خفه شو و حرف نزن وبا هل به داخل خودرو پرت میشویم درب را قفل میکنند حالا من و دوست مشهدیم در صندوق عقب خود روی پلیس نشستهایم... داخل تاریکخانه اطاقک بسته خیلی سرد است... من و دوستم در کنج از سرما کز کردهایم صداها ازبیرون شنیده میشود که آزادشان کنید و در گیریهای مختصری که فقط صدایش را میشنویم... خودرو هنوز حرکت نکرده.
می گویم حتما باید کسانی دیگر را نیز سوار کنند اما بعد از گذشت زمان نسبتا زیاد و خاموشی صداها یی که شعار میدادند خودرو حرکت میکند هیچ جا که پیدا نیست بعداز طی مسافتی طولانی ظاهرا به محل گارد مرکزی دانشگاه در منطقه آبکوه نزدیک دانشکده علوم دو رسیدهایم البته این را دوستم که مشهدی ست میگوید من که جغرافیایم در بهترین حالت هم خیلی بد است و هنوز شمال و جنوبم را نمیشناسم بویژه حالا که در مشهد هستم با همان توپ و تشر از خودرو پلیس پایین کشیده میشویم و راهنمایی به اطاق سرد بازجویی هرکدام را به اطاقی میبرند بعد از ساعاتی انتظار و خستگی ناشی از دلهره و گرسنگی، سربازی با تکهای نان و آب و تخم مرغی آبپز سر میرسد من که تقاضای چیزی نکردهام اما ظاهرا این نیز از کارهای روتین این آقایان است...
توی این شرایط سخت و سرد و جانفرسا کی حوصله غذا خوردن دارد آن هم تخم مرغ آبپز که سرد است و تیره میزند تازه گرمش هم از گلو پایین نمیرود... اطاقی نیمه تاریک سه در چهار با چهار پایهای که گلیمی مندرس روی آن پهن شده به ناچار نان و تخم مرغ را مزه مزه میکنم اما نه اشتها دارم نه حوصله خوردن... در ذهنم مرور میکنم امروزرا یعنی 16 آذر را و سه آذر اهورایی که در سالن غذاخوری زمزمه زبان دانشجویان بود... نامها را... شریعت رضوی... قندچی... بزرگ نیا... سال 1332 را... نیکسون را... امریکا را... مطالبات ملت را... سقوط مصدق را... کودتای 28 مرداد را... شکستها را... امیدها و یأسها را... حالا دیگر کافی ست درس امروز را در بازداشتگاه گارد دانشگاه یاد گرفتهام و نشانی سه آذر اهورایی روز 16 آذر را... مصمم و تشنهتر هستم وقتی که از اینجا ميروم...
باید تلاش کنم تا این روز را بهتر بشناسم بعداز ساعاتی که باید غروب باشد مرا صدا میزنند همان سرباز که غذا آورده بود تا بخود بیایم روبروی فرمانده گارد دانشگاه ایستادهام پلیس بلند بالایی است که در همان ابتدا اشاره میکند هی یره تو کی هستی که شعار میدی! میخوای باهمین دو دستم گردنت را بشکنم و ژست قشنگ کارته میگیرد... در برابرش راستی که جوجهای بیش نیستم.
من شعار ندادم باور کن..... تازه واقعا کاری نکردهام اصلا نمیدانم چه خبر است... خوب مامور است و معذور فریاد میزند ساکت شو فلان فلان شده... غذای خوب و این همه امکانات چه مرگتونه و خیلی حرفهای دیگه..... شما بچه سوسولها را ادب میکنیم... فکر کردین شهر هرته... آنروز بعد از کلی سین جیم... بچه کجایی... تو چه کار به این کارها داری... ول کن بابا دلت خوشه... مارا هم به دردسر میاندازید.... باری در آخر بقول فرمانده ول میشویم که برویم.
اما نتیجه برای من خیلی عالی بود زیرا روز 16 آذر را نه اینکه شناختم که درک کردم و سه آذر اهورایی را که در 16 آذر 1332 وقتی که نیکسون به ایران آمد و روز جمعه در دانشگاهی که به خون دانشجویان بی گناه رنگین بود، دکترای افتخاری حقوق دریافت کرد... جرم آن سه دانشجوی همیشگی دانشگاه به تعبیر دکتر شریعتی آزادهگی و استقلال خواهی بود و خون پاکشان صحن دانشگاه را لاله گون کرد... البته این تنها 16 آذرمن نبود ... قصه غم انگیز 16 آذر برای دانشگاه و دانشجو شرح حکایتی ست که تمامی ندارد... سروده آن سالها را بعدها تکمیل کردم و حوصله میکنم که امروز در وبلاگم قرار دهم...
برگرفته از دفترهای گذشته آذر ماه 1355 علی ربیعی (ع-بهار) نرگس پریشانم چه شعلهها که خاموش شدند در زمستانم چه غزالها که کوچ کردند از بیابانم نخندد دراین خشک سال نسیم فروردین نروید به خورشید دی نرگس پریشانم نه جای شکوه و قهر، نه جای مستوری به چنگ میزنم زخمه با دلم، جانم خستهامای دوست از سلام تزویری کشیدهام دیوار به دیوار زندانم پیوسته تکرار تجربههای تکراری همیشه در سواد سحر غبار و طوفانم بر آستان تحمل بسی جفا روید ستم پیشگان را نزیبد گلستانم شبی که طوفان گرفته دریا را کجاست همسفری که بساحل برسانم چو تنهایی مرغ حق نالهها سرده به یاد فراق دل شکسته یارانم در آن سحر که نخواند قناری مسرور به قصد معجزه، ای گلترانه میخوانم مشهد سال 1357از دفتر آذین آفتابی بیابان علی ربیعی (ع-بهار)