گروه جامعه: سقراط میگفت:«زندگیِ نیاندیشیده (نیازموده)، ارزش زیستن ندارد.» این جمله سنگبنای سنت فلسفی غرب است و همچنان یکی از سادهترین و درخشانترین تلنگرها را به انسان معاصر میزند؛ انسانی که زیر فشار روزمرّگی، بحران، و شتاب، گاه حتی فرصت نمیکند از خود بپرسد: آیا این همان زندگیای است که میخواهم زیست؟ آیا زیستنِ من، معنا دارد؟
به گزارش رویداد۲۴، اگر بپذیریم که فلسفه، در معنای رایجاش، «عشق به دانایی و عقلانیت» است، و اگر با مونتنی همدل شویم که فلسفه را «آموختن هنرِ مرگ» میدانست، آنگاه میتوان گفت که زندگی عقلانی، تمرینی است برای زیستنِ نیازموده و نیاندیشیده _نوعی کوشش مداوم برای تامل در زندگی، و برای آموختنِ راههایی که آن را قابلِ زیستن میکنند.
در روزگاری که هر سحرگاهاش با خبرهای سهمگین آغاز میشود، و هر شباش با ترس به پایان میرسد، زیستن دیگر یک «امر بدیهی» نیست؛ تبدیل به کنشی ارادی، و گاه حتی قهرمانانه، شده است. در این روزها، ما در ایران، نه صرفاً با مشکلات روزمره، بلکه با سایهی سنگین جنگی نزدیک دستوپنجه نرم میکنیم؛ جنگی که حتی اگر دوباره شعله ور نشود، در روان ما آتش افروخته است. اما مگر میتوان در چنین زمانهای به معنای زندگی اندیشید؟ پاسخ، بهباور نویسندگان و متفکرانی که پیشتر در دلِ بحرانها زیستهاند، مثبت است.
این نوشتار، دعوتی است برای تماشای دوبارهی زندگی، نه از دریچهی ترس، بلکه از نگاه آنان که در بحبوحهی جنگ، تبعید، اردوگاه، شکنجه، و فقر، دست از اندیشیدن برنداشتند؛ ز فیلسوفان و نویسندگان، تا رواندرمانگران و متفکرانی که در دل رنج، به معنا رسیدهاند. آنچه اینان با ما در میان میگذارند، دعوتی است به تاملی دوباره بر شیوهی زیستنمان؛ تاملی که شاید ساده و کوچک باشد، اما توان آن را دارد که افق دیدمان را وسعت بخشد و زندگیمان را غنی و پربار کند.
هانا آرنت: هرچه را که دوست داریم دیر یا زود از دست خواهیم داد، پس عاشق شوید، نترسید!
ما هرچه را که دوست داریم دیر یا زود از دست خواهیم داد؛ از جمله زندگیمان را؛ پس چه بهتر که بدون هراس عشق بورزیم، زیرا ترس از یک امر قطعی، اتلاف وقت و انرژی است و سرزندگی زندگی را میخشکاند.
هانا آرنت سالها پیش از آنکه تبدیل به فیلسوفی برجسته با شهرت عالمگیر شود، یعنی زمانی که زنی جوان و یهودی بود و در آلمانِ تحت سلطه نازیها زندگی میکرد، عشقی نامحتمل و عجیب را (با استادش مارتین هایدگر) تجربه کرد و رسالهی دکتریاش را درباره عشق نوشت؛ رسالهای که روحنوازترین اثر اوست: «عشق و آگوستین قدیس» _تاملی ظریف درباب عشق و اینکه چگونه با وجود «ترس بنیادینِ از دست دادن» به زندگی ادامه دهیم.
او با پیگیری تبار اندیشه آگوستین، به این امر میپردازد که چگونه دلبستگی نوع بشر به توهمِ ثبات و امنیت، زندگیاش را محدود میکند. آرنت مینویسد: «در ترس از مرگ، آنان که زندهاند از خودِ زندگی هراس دارند؛ از زندگیای که محکوم به مرگ وفناست... شیوهای که زندگی خود را درمییابد و ادراک میکند، اضطراب و نگرانی است. از این رو، موضوع ترس همان خودِ ترس میشود. حتی اگر بپذیریم چیزی برای ترسیدن وجود ندارد و مرگ امری شریرانه نیست، این واقعیت که ترس وجود دارد (و همه موجودات زنده از مرگ دوری میکنند) به قوت خود باقی است. […]چیزی که عشق در پی آن است، بیباکی است. عشق، همچون اشتیاقی عمیق، از هدف خود انگیزه میگیرد و آن هدف نیز همانا رهایی از ترس است… این شکل از بیباکی تنها در آرامش کامل وجود دارد، آرامشی که رخدادهای محتمل آینده نمیتوانند آن را برهم زنند… از این رو تنها زمان معتبر، اکنون است؛ لحظه حال.»
ویکتور فرانکل: به موسیقی و طبیعت اهمیت بیشتری دهید
یک قرن پس از آنکه نیچه با لحن نیهیلیستیاش گفت «زندگی بدون موسیقی اشتباهی بیش نیست» و یک قرن پس از آنکه والت ویتمن با روحیهای سرشار از ستایش زندگی نوشت که موسیقی عمیقترین بیانِ طبیعت است، ویکتور فرانکلِ جوان_ روانپزشک وینی که از اردوگاه مرگ نازیها جان به در برده بود_مجموعهای سخنرانی شگفتانگیز ایراد کرد که تم اصلی آن بدین قرار بود: فراتر رفتن از خوشبینی و بدبینی، برای یافتن ژرفترین منبع معنابخش زندگی. این سخنرانیها که گنجینهای همپای کتاب کلاسیک او «انسان در جستجوی معنا» هستند، با نامی زیبا و بامسما_ برگرفته از یکی از جملات خود فرانکل_ در انگلیسی منتشر شدهاند: «آری گفتن به زندگی، بهرغم همه چیز».
در یکی از این سخنرانیها، فرانکل با اطمینان تمام و از خلال تجربیات هولناکش در اردوگاه کار اجباری، دربارهی دو رکن اصلی سرزندگی سخن میگوید؛ دو ستونی که او را در اردوگاه کار اجباری زنده نگه داشت و به بسیاری از ما _که در شرایطی بسیار کمخطرتر از موقعیت او هستیم_ نیز یاری میرساند تا سختیها را پشت سر بگذاریم: موسیقی و جهان طبیعی. فرانکل میگوید: «ما تنها با کردارهایمان به زندگی معنا نمیدهیم، اینگونه نیست که تنها بهمثابهی کنشگران فعال قادر به برآورده ساختن انتظارات وجودی خود باشیم؛ ما همچنین قادریم که این اهداف حیاتی را در مقام انسانهای عاشق بهدست آوریم؛ در واگذاری و نثار وجود خودمان به زیبایی، به عظمت و به نیکی. آیا نیاز است توضیح بدهم که چرا و چگونه تجربهی زیبایی میتواند زندگی را معنادار کند؟ ترجیح میدهم به یک آزمایش ذهنی کوتاه بسنده کنم: تصور کنید در تالار کنسرت نشستهاید و به سمفونی محبوبتان گوش میدهید و میزان و فواصل دلخواهتان در گوش شما آنچنان طنینی میاندازد که بدنتان از شدت تاثر، مورمور میشود. حال تصور کنید در همان لحظه (کاری که بهلحاظ روانشناختی ناممکن است) کسی از شما بپرسد آیا زندگیتان معنایی دارد و از آن رضایت دارید؟ گمان دارم بپذیرید که پاسخ شما در چنین دقیقهای فقط یک چیز میتواند باشد: حتی اگر فقط همین یک لحظه را هم میزیستم نیز ارزشش را داشت!»
فرانکل درباب رهایی بخشی طبیعت نیز سخن میگوید: «آنانی که نه هنر، بلکه طبیعت را تجربه میکنند، ممکن است پاسخی همانند پاسخ شما داشته باشند. همچون آنانی که انسانی دیگر را تجربه میکنند. مگر آن احساسِ فراگیر را نمیشناسید؟ همان که در حضور فردی خاص بر ما عارض میشود؟... منظورم این احساس است: اینکه او نیز در این دنیا حضور دارد، و همین یک واقعیت، همین یکی، برای معنادار شدنِ جهان و تاب آوردن مرارتهای زندگی کفایت میکند.»
سنکا: اضطراب خود را مهار کنید
حدود دو هزار سال پیش از آنکه مفهوم بالینی «اضطراب» ابداع شود، یک فیلسوف بزرگ رومی به نام سنکا، در نامهای به دوستش لوسیلیوس جونیور (متنی که بعدها «نامههایی از یک رواقی» نام گرفت)، مرهمی جاودانه برای این رنج بنیادین بشری عرضه کرد. سنکا در نامه سیزدهم کتابش، با عنوان «درباب ترسهای بیپایه»، مینویسد: «در ذهن و ضمیر ما چیزهای زیادی هستند که به وحشتمان میاندازند؛ و به حدی پیش میروند که بالاخره در واقعیت نیز نابودمان کنند. ما در اغلب اوقات بیش از آنکه از واقعیت رنج بکشیم، در تخیل و ذهن خودمان رنج را تجربه میکنیم.»
با توجه به این عادت انسانی زیانبار که همیشه در اندیشه فاجعهای ذهنی هستیم، سنکا به دوست جوانش چنین میگوید: «توصیهی من به تو این است که پیش از وقوع مصیبت، خودت را بدبخت نکنی! چراکه شاید خطری که از آن میهراسی (و گویی در شرف وقوع است) هرگز پیش نیاید. خطری که بیشک تا این لحظه نیز پیش نیامده است. برخی از امور که ما را بیش از آنچه که باید و شاید آزار میدهند؛ برخی نیز زودتر از موعد؛ و برخی نیز در حالی ما را آزار میدهند که، اصولا و ذاتا، تجاربی آزاردهنده نیستند. ما به بزرگنمایی یا خیالپردازی یا پیشدستی کردن برای زاری و اندوه عادت کردهایم.».
اما بزرگترین خطرِ نگرانی از فاجعهای که در راه است، درد و اندوهی که ممکن است در آینده به سراغ آدم بیاید، آن است که مدام در انتظار فاجعه هستیم و از زیستن واقعی بازمیمانیم (چیزی که سنکا در دیگر رساله مشهورش، با نام درباب کوتاهی زندگی، با نثری شورانگیز توضیحش داده است).
سنکا سخنان خود را با نقل قولی روشنگر و راهگشا از اپیکور پایان میدهد: «عیب بزرگ انسان نادان، فارغ از تمام کاستیهای دیگری که دارد، این است که او دائما و همیشهی خدا در حال آمادهشدن و برای زندگی کردن است.»
برتراند راسل: گسترهی زندگی را وسعت بخشید
برتراند راسل، فیلسوف ریاضیدان برجسته و برنده نوبل ادبیات، در ایام پایانی حیات خویش و با نگاهی به زندگی نود سالهای که طی کرده بود، از خودش میپرسید که چه چیزی زندگی انسان را واجد ارزش زیستن میکند؟ راسل پاسخ خود را در جستاری کوتاه درخشان با عنوان «چگونه پیر شویم» صورتبندی کرد: او در بطن زندگیِ پربار و ارزشمند، نوعی حل شدنِ خودِ شخصی در چیزی بزرگتر را میدید. راسل با استفاده از استعارهی کهنسال و زیبای «رودخانه»، چنین مینویسد: «دلمشغولیهایتان را اندکاندک گستردهتر و غیرشخصیتر کنید تا اندکاندک دیوارهای خودبینی عقب برود و زندگیتان هرچه بیشتر در حیات جهانی ادغام شود. حیات فردی هر انسان باید همچون رودخانهای باشد: رودخانهای که ابتدا کوچک و کموسعت است و در بستری تنگ و کمعمق جریان دارد؛ اما آرام آرام از فراز قلوهسنگها گذر میکند، از مجرای آبریزها روانه میشود، و رفتهرفته وسعت یافته و کرانههایش دورتر میروند و آبهایش آرامتر جریان مییابند؛ و سرانجام، بدون هیچ گسستی، در بستر دریا ادغام میشود و ماهیت جداگانهاش را، بیتشویق و سبکبار، از دست میدهد.»
تونی موریسون: حرمت تن خود را نگه دارید
تونی موریسون_ نخستین زن سیاهپوستی که برنده جایزه نوبل ادبیات شد_ جسم بیتکلف و سادهی انسان را بهعنوان عالیترین ابزارِ حرمتنهادن به خویشتن خویش ستوده است؛ همان ژرفترین جایگاهی که معروفترین ابیات شعر تاریخ آمریکا از آنجا زاده میشوند: «خود را میستایم، خود را میسرایم».
او در شاهکار سال ۱۹۸۷ خود، با نام معشوقه، چنین مینویسد: «دستهایت را دوست بدار! دوستشان داشته باش. بالا ببر و ببوسشان. با آنها دیگران را لمس کن، به هم بکوبشان و صورتت را نوازش کن... دهانت را دوست بدار... این گوشت است... گوشتی که نیاز به دوست داشته شدن دارد. پاهایی که نیاز دارند استراحت کنند و برقصند؛ پشتی که به تکیهگاه نیاز دارد؛ شانههایی که به بازوان نیرومند محتاجاند... گردنت را دوست بدار؛ دستی بر آن بگذار، بدان وقار ببخش، نوازشش کن و بالایش بگیرش؛ و همه بخشهای درونیات که دیگران ترجیح میدهند برای خوراک خوک هدر بدهند، تو باید دوستشان داشته باشی. آن جگر تاریک و سیاه را دوست بدار، و آن تپش و ضربان قلبت را نیز دوست بدار، حتی بیش از چشمان و پاهای خستهات، بیش از ریههایت که هنوز هوای آزاد را نچشیدهاند، بیش از زهدانت که حیات را در خود نگاه میدارد؛ و قلبت را دوست بدار، چرا که این همان گنجینه است.»