به روز شده در ۱۴۰۳/۰۲/۳۰ - ۱۲:۰۳
 
۱
تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۱۱ ساعت ۰۰:۴۱
کد مطلب : ۳۵۵۶۶۱

عباس معروفی را غُصه کُشت

عباس معروفی را غُصه کُشت
✍🏻پژمان موسوی
عباس معروفی هم رفت، در غربت، مثلِ خیلی‌ها. انگار سرنوشتِ اهلِ فرهنگ است که وطن‌شان، خانه‌شان نباشد، که مجبور به ترکِ خانه شوند، که بروند، فقط بروند.
اما عباس معروفی از جنسِ آن‌هایی نبود که فقط برود، برود و کُنجِ عافیت اختیار کند. برود و آن‌هایی که می‌خواستند نباشد، از «نبودن»اش نفسِ راحت بِکِشند. وقتی رفت، گرچه دیر، گرچه سخت، گرچه از مسیرِ کار در یک هتل، در نهایت آن کاری را که باید، کرد. 
ناامید نشد و پس از کوشش‌های بسیار، «خانه هنر و ادبیات هدایت»، یکی از بزرگ‌ترین کتاب‌فروشی‌های ایرانی در اروپا را در خیابان «کانت» برلین، بنیاد نهاد. کم‌کم، کلاس‌های داستان‌نویسی‌اش را هم همان‌جا تشکیل داد. فقط این نبود، نشرِ «گردون» را هم به یادِ مجله‌ی دوست‌داشتنی‌اش که سال‌ها پیش از آن، در «تهران» توقیف شده بود، در «برلین» فعال کرد و خانه‌ی امیدِ نویسندگانی شد که آثارشان در ایران «غیرقابل‌چاپ» بود.
خودش چندی قبل، درباره‌ی سرطانی که بالاخره او را از پای درآورد نوشته بود: «بار دیگر بیمارستان شریته برلین و من که سرطانم متاستاز داد و دچار تومور مغزی شدم. فردا مغزم را جراحی می‌کنند تا این موجود پلشت را از سرم بیرون بیندازند. اگر خوب شدم و سالم بیرون آمدم داستان این غمباد را می‌نویسم که چگونه در گلوگاهم رشد کرد، فک و زبان و دندانم را خورد و بعد به مغزم فرو رفت. می‌نویسم که نسل‌های بعد بدانند چرا ما به این روز افتادیم. اما اگر نیامدم دخترانم نوشته‌های مرا منتشر خواهند کرد.» عباس معروفی را در نهایت غُصه کُشت. خودش پیش‌بینی‌اش را کرده بود انگار آن روز که نوشت: «سیمین دانشور به من گفت: غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یک‌وقت، معروفی! و من غصه خوردم.»

در غربت، غریب ماند
 زهرا علی‌اکبری
‏١- مهاجرت ⁧‫#عباس_معروفی‬⁩ اجباری بود. امروز را نبینید که همه صف کشیدند و دوست دارند بروند.امروز را نبینید اگر کسی بتواند برود و نرود باید به صد چرا پاسخ دهد،معروفی می‌توانست برود اما با چنگ و دندان چسبیده بود به اینجا.
‏به ایران.رفت اما ذره ذره آب شد،مثل شمع سوخت تا تمام شد.
‏٢- همه سالهای حضورش در غربت، غریب ماند و از مهاجرت اجباری گفت و نوشت و ازجنگیدن برای ماندن حرف زد.بارهاتاکید کرد دوست نداشته برود.معروفی حتی در مصاحبه‌ای می‌گوید دلم میخواست بمانم.این خواستن وقتی بود که در این مملکت حکم اعدام گرفت؛ حکم١٠٠ضربه شلاق، حکم٢سال زندان و محرومیت از نوشتن.
‏٣- خودش در مصاحبه‌ای با ⁧‫الفبا‬⁩ گفته است: تابستان ۱۳۷۴ دوهفته بعد از دومین سال مراسم قلم زرین ⁧‫گردون‬⁩ یک شب ساعت ١٢ در میدان تجریش ریختند و آنقدر کتکم زدند که پنج دندان در دهانم خرد شد.دلم شکست. اما باز هم نشکستم.
‏۴- می‌خواستم بجنگم و بنویسم و مجله‌ام را منتشر کنم. هیچوقت فکر نمی‌کردم از ۳۸ سالگی پرتاب می‌شوم به جایی که نمی‌شناسم. هیچوقت دوست نداشتم در خارج از ایران زندگی کنم، اما از آن تاریخ به تقدیر سر تعظیم فرود آوردم.
‏۵- معروفی بیست و هفت اردیبهشت ١٣٣۶ دنیا آمد اما در دهمین روز شهریور نمرد؛ یک بار در ١١ اسفند ٧۴ از دنیا رفت؛ وقتی سرزمینی که دوست داشت و دنیایش بود را ترک کرد و یک بار در ١٠ شهریور ١۴٠١ که رخت بر بست و رفت تا آن دنیا.
برچسب ها: عباس معروفی

۱۴۰۱/۰۶/۱۱ ۰۹:۱۲
لعنت بر تنگ نظری افراط و خشک مغزی و محدود شدن به زر زور و تزویر (392702)
پربيننده‎ترين مطالب و خبرها