به روز شده در ۱۴۰۲/۱۲/۲۸ - ۲۰:۵۵
 
۸
تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۱۹ ساعت ۱۵:۰۰
کد مطلب : ۱۳۶۴۸۳

اقوام ایرانی؛ غریبه‌های آشنا

اقوام ایرانی؛ غریبه‌های آشنا
دکتر علی میرزامحمدی(جامعه شناس)
بچه که بودم از کردها بسیار می‌ترسیدم. در تصورات کودکانه‌ام، آنها در زیر شال خود دشنه ای تیز پنهان کرده بودند و عن قریب بود که سرم را ببرند!؟ اما این تصورات کودکانه با مشاهده مردان، زنان، پسر بچه‌ها و دخترکان معصومی که در کوره‌های آجرپزی نزدیک محل زندگی ما در زیر آفتاب سوزان عرق سوز می‌شدند به تناقض منتهی می‌شد. با خودم می‌گفتم اینها معصومتر از آنند که سر ببرند!؟ کسانی که جنگ و بیکاری آنها را از محل زندگی خود به شهرهای دیگر کوچانده بود. فکر می‌کنم رنگ زرد غروب با تداعی حال و هوای زادگاه، دیوانه شان می‌کرد و دلتنگی امانشان را می‌برید. برای همین بود که عصرها با حزن عجیبی به بهانه خرید در میدان شهر پرسه می‌زدند. بچه‌های کار و بازمانده‌های مهر، همراه پدر و مادرهای رانده شده از زادگاه، تاوان جنگ و نابرابری‌های اجتماعی را مظلومانه می‌پرداختند.

وقتی وارد دانشگاه شدم به صورت اتفاقی با بچه‌های کرد هم اتاق شدم. اوایل حس خوشی نداشتم اما کمی که گذشت حصارهای زبان، قومیت و مذهب را در هم شکستیم و همانند برادران غریب که تازه متوجه همخونی با همدیگر  شده بودند لذت با هم بودن را تجربه کردیم. کردهای دانشکده شیمی تبریز بواسطه روحیات خاص که در تعاملات روزمره حصارهای قومیتی، زبانی و مذهبی را به رسمیت نمی‌شناخت احترام ویژه ای برایم قایل بودند. آنها که در شهرهای دو قومیتی ( ترک- کرد) آذربجان غربی زندگی می‌کردند، از تبعیض هایی که در حق آنها در مدارس شده بود خاطرات تلخی را تعریف می‌کردند.

برایم از پیش داوری‌هایی که اقوام مختلف ایرانی درباره همدیگر و علیه یکدیگر داشتند شکوه می‌کردند. ما گاهی درباره این تصورات نادرست و احمقانه صحبت می‌کردیم و به آنها می‌خندیدیم. جمع دوستانه شبانه ما در برخی اتاق‌های دانشجویی با حضور دانشجویانی از دیگر شهرهای ایران پرشورتر می‌شد. رنگین کمانی از اقوام مختلف فرهنگ ایران. شما می‌توانستید به راحتی در گوشه ای از خوابگاه، راحت بنشینید و نظاره گر این رنگین کمان زیبا باشید. در این نشست‌های شبانه، سوغاتی و میوه‌های شهر‌های مختلف ایران را می‌توانستید نوش جان کنید. حتی اگر میوه و سوغاتی نبود بساط چایی به راه بود.

راستش را بخواهید پس از گذشت سال‌ها، دلم برای دوستان کردم تنگ شده است. دلم لک زده برای گپ‌ها و تریبون‌های پرشور دانشجویی دهه هفتاد! دلم لک زده برای موسیقی کردی که در خوابگاه دانشجویی بپیچد و بی آنکه حتی کلمه ای از آن را بفهم، نصفه و نیمه زمزمه‌اش کنم. دلم لک زده برای نمازهای اول وقت دوستان کردم. دوست دارم بدانم آن دانشجوی کرد که عاشق دختر دانشجوی تبریزی شده بود و دختر نیز او را دوست داشت، توانست از حصار مذهب و قومیت خود را رها کند و به عشقش برسد!؟

ایکاش ایران بزرگ، همانند یک اتاق بزرگ دانشجویی بود که همه اقوام ایرانی فرصت آشنایی و دوستی با همدیگر را در آن پیدا می‌کردند. در یک سفره کنار هم می‌نشستند و همه پیش داوری‌های احمقانه را دور می‌ریختند. دست کم هر شب، فرصتی به اندازه یک چایی خوردن در کنار هم داشتند. ایکاش این همه غریبه نبودیم با همدیگر. ایکاش فرصت و مجالی برای تنش‌های قومی، زبانی  و مذهبی نمی‌دادیم. ایکاش اینهمه از همدیگر دور نمی‌شدیم. ایکاش ایران بزرگ، همانند یک اتاق بزرگ دانشجویی بود که همه اقوام ایرانی فرصت آشنایی و دوستی با همدیگر را در آن پیدا می‌کردند.

من در اتاق دانشجویی تخیلات معصومانه خود، سفره بزرگی پهن کرده ام تا دانشجویان اقوام مختلف ایرانی را برای شام دعوت کنم. اگر بخواهید شما هم می‌توانید در این تخیل شیرین با من شریک بشوید!  در این سفره بزرگ همه دعوت شده‌اند؛ فارس‌ها، ترک‌ها، کردها، لرها، عرب ها، بلوچ‌ها، گیلکی‌ها، مازنی‌ها، تالشی‌ها، کرمانجی‌ها، حتی گرجی‌زبان‌های ایران، و سیاه پوستان جنوب. در سفره بزرگ ما هیچ محدودیت قومی، دینی و زبانی وجود ندارد. دوستان مسیحی، یهودی و زرتشتی و حتی صائبیان خوزستان هم دعوت شده‌اند. تقریبا" همه دوستان آمده اند؛ اما هنوز خبری از دوستانم بلوچمان نیست. به ساعت نگاه می‌کنم؛ کمی دیر کرده اند. دلواپس شان هستم!...خدا را شکر! آنها هم دارند می‌رسند. رو به میهمانان می‌کنم و می‌گویم : دوستان، کمی صمیمی تر بنشینید تا دوستان بلوچمان نیز سر سفره بنشینند. تو را به خدا! تعارف نکنید از خودتان پذیرایی کنید!
ایکاش ایران بزرگ همانند یک اتاق بزرگ دانشجویی بود. ایکاش این‌‌همه با همدیگر غریبه نبودیم.