محمدآزاد جلالی زاده
روزنامه بهار
اساساً از زمان نامشخص هبوط آدم بر روی این زمینِ فسونزده، «نیاز» همزاد و همدم و همراه همیشگی آدمی بوده و خواهد بود، نیازهای غریزی و فیزیولوژیک، نیاز به امنیت، نیاز به کار، نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن وکذا و کذا. . . بنابر تحلیل رومانتیک ها، آدمی تا زمانی که همدم طبیعت بود و با طبیعت دوستی و داد و ستد بیواسطه داشت نیازهایش هم طبیعی و ناب بود و هیچگونه غل و غش زایدی درآن موجود نبود و بنابر نگاه «چپ» ها، آدمی از آن زمان از خود بیگانه شد که دنیای سرمایهداری مدرن، نیازهای کاذب ساخت و هر دم بر آنها فزود و فزود تا آنجا که اساساً «خودِ نیازهای اصلی بشر» در زیر انبانی از تِل وخاکسترِ شبه نیازها مدفون شد. اما از چشماندازی دیگر میتوان به قضیه نگاه کرد و شاید که سویههای اگزیستانس و وجودگرایانه این چشمانداز اندکی غالبتر باشد، و آن پرسپکتیو متفاوت از این قرار است که اساساً آدمی دارای بعدهای چندی است و یکی از این ابعاد جسمانی است، انسان بعدهای روانی و اجتماعی و معنوی و وجودی نیز دارد، از مباحث اثباتگرایانه و پوزیتیویستی روانشناسی مدرن و کمّی زده دوران معاصر که روح را کنار میگذارد و «روان» را بر جایش میگذارد و حتی بسیار بیشتر پیش میآید و به جای روح و روان و ذهن تنها و تنها «مغز» را اساس میشمارد؛ بگذریم، نگارنده را باور بر آن است که آدمی و اساساً هر پدیدهای در این هستی دارای عُمق و روحی است (اگر متهم به ذات گرایی نشوم!؟ ) و روح در نظر من همان حالتی است که خودت و همه دنیا میدانند که سَرِحال یا بدحالی ولی گویی نمیتوانی وصفش کنی؛ و روح انسانِ مدرن در کل و بالتبع و بالاخص انسان ایرانی بُهت زده در میان اندرونی سنتی و بیرونی مدرن دچار پژمردگی بنیادین شده است، انگار که گونهای شده است که ما «روح کاملمان» را از دست داده و غمگین و اندوهگینِ نقصان خویشیم.
خب میخواهیم چارهای برای این نبود روح سرزنده بیابیم و حداقل از نظر روانی (شما بخوانید روحی) خویش را ارضا کنیم؛ یکی از راهها برای سرزندهگی و احیای مجدد «مردهگی روحمان» ، سرپیچی و خلاقیت و بر خلاف جریان آب رفتن و فریاد «تفاوتبودگی» را سَردادن است و همه میدانیم که روانشناسی و جامعهشناسیتربیتی ما چونان است که سرپیچی و سرپیچی کنندگان را (در همه ابعاد) به معنای دقیق کلمه «لِهْ» میکنیم و کافی است کسی در حوزهای به نظر ما، اندکی کَج و بر خلاف جامعه و نظمش بجنبد، تصحیحش میکنیم بدجور! !؟ . . . جایگزین چیست؟ دمدستترین راه حل؛ همرنگی و همگام شدن با جماعت، همراه شدن با «ابتذال جمع» و همراه شدن با دیگری بدون سوال و تفکر و نقد است. به این فکر میکنیم که «روحِ سرحال» را هم میشود مثل همه چیزهای دیگر خرید و فروش کرد؛ مثل «عشق» این گوهر نابِ انسانی که در ایران همچون دیگر ارزشها، کاملاً تجاری شده است؛ رفتن به دل پاساژها و خیابانها و مغازهها و خرید به منظور کسب لذت، لذتی که من نام آن را «لذت منحرفانه!» میگذارم، منحرفانه نه در معنای منفی، بلکه در معنای آن لذتی که خودم و روحم را شاد نمیکند و تنها در مسابقه کم نیاوردن از دیگری و «هم دیگری شدن» شرکت جستن است، لذتی که رضایتی در پی آن نیست، بلکه لحظه به لحظه روح را بیشتر از دست دادن است.
اکثر ما روح و روانمان به مثابه اتاق تاریکی شده که در آن؛ خانه و امپراتوری رسانهای شخصی و ماشین و زیورآلات و لباسهای برند و گوشیها و مخدّرات و. . . را چپاندهایم و با آمدن بهار طبیعت نیز به جای آنکه به فکر معنا بخشی به خویشتن در این دنیای بیمعنا! باشیم و تنها با خرید «لامپی کوچک» برای اتاق تاریک روحمان به صورت بنیادین سرزنده شویم، همهمان با هجوم همهجانبه به مراکز خرید میخواهیم اتاق تاریک روحمان را به طور سطحی روشن کنیم و اندکی از دردهای درونمان بکاهیم و مثلاً بگوییم که ببین رخت و رکاب و پُزهایمان را! ! . . . غافلیم از آنکه گمشده ما برساختن معنایی برای حیات و مماتمان است و نه پاساژ و مراکزخرید گشتی! و هر بار این داستانِ بد، تکرار و تکرار و تکرار میشود و کاش عیدی بیاید که همه چیز معکوس شود و روحِ تکتکمان و بالتبع روح همهمان حالش خوب باشد.